شماره ١٧١: ني دست من به شاخ وصال تو بر رسيد

ني دست من به شاخ وصال تو بر رسيد
ني و هم من به وصف جمال تو در رسيد
اين چشم شور بخت تو را ديد يک نظر
چندين هزار فتنه ازان يک نظر رسيد
عمري است کز تو دورم و زان دل شکسته ام
ني از توام سلام و نه از دل خبر رسيد
از دست آنکه دست به وصلت نمي رسد
جانم ز لب گذشت و به بالاي سر رسيد
هر تير کز گشاد ملامت برون پريد
بي آگهي سينه مرا بر جگر رسيد
با اين همه به يک نظر از دور قانعم
چو روزي از قضا و قدر اين قدر رسيد
دوري گزيدن از در تو دل نمي دهد
خاقاني اين خبر ز دل خويش بر رسيد