شماره ١٦٤: آن را که غم گسار تو باشي چه غم خورد

آن را که غم گسار تو باشي چه غم خورد
و آن را که جان توئي چه دريغ عدم خورد
شادي به روي آنکه به روي تو جام مي
از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد
بر درگه تو ناله کسي را رسد که او
چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
هرکس که پاي داشت به عشق تو هر زمان
از دست روزگار دوال ستم خورد
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد
گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد
زلف تو کافري است که هر دم به تازگي
خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد
عالم تو را و گوئي خاقاني آن ماست
او آن حريف نيست کز اين گونه دم خورد