شماره ١٦٣: عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد
احوال دلم باز دگر باره دگر شد
عهدي بد و دوري که مرا صبر و دلي بود
آن عهد به پاي آمد و آن دور به سر شد
تا صاعقه عشق تو در جان من افتاد
از واقعه من همه آفاق خبر شد
تا باد، دو زلفين تو را زير و زبر کرد
از آتش غيرت دل من زير و زبر شد
در حسرت روزي که شود وصل تو روزي
روزم همه تاريک بر اميد مگر شد
بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد
هان اي دل خاقاني خرسند همي باش
بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد