شماره ١٥٤: دلبر آن به که کسش نشناسد

دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد
ماه سي روزه به از چارده شب
که نه سگ نه عسسش نشناسد
مست به عاشق و پوشيده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد
دل هم از درد به جاني به از آنک
هر طبيبي مجسش نشناسد
بخ بخ آن بختي سرمست که کس
هاي و هوي جرسش نشناسد
کو سواري که شود کشته عشق
عقل داغ فرسش نشناسد
عاشق از روي شناسي به بلاست
خرم آن کس که کسش نشناسد
عشق را مرغ هوائي بايد
کاين هوا گون قفسش نشناسد
استخواني طلبد جان هماي
که به صحرا مگسش نشناسد
آسمان هرچه بزايد بکشد
زانکه فرياد رسش نشناسد
روستم بين که به خون ريز پسر
کند آهنگ و پسش نشناسد
خوش نفس دارد خاقاني ليک
چرخ، قدر نفسش نشناسد