شماره ١٥٠: عقل ز دست غمت دست به سر مي رود

عقل ز دست غمت دست به سر مي رود
بر سر کوي تو باد هم به خطر مي رود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافيت از راه بم زود بدر مي رود
از تو به جان و دلي مشتريم وصل را
راضيم ار زين قدر بيع به سر مي رود
گرچه من اينجا حديث از سر جان مي کنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر مي رود
جان من از خشک و تر رفته چو سيم است ليک
شعر به وصف توام چون زر تر مي رود
نيستي آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانيي زير و زبر مي رود