شماره ١٤٧: مکن کز چشم من بر خاک سيل آتشين خيزد

مکن کز چشم من بر خاک سيل آتشين خيزد
نترسي ز آن چنان سيلي کزو آتش چنين خيزد
گوزن آسا بنالم زار پيش چشم آهويت
چه سگ جانم که چندين ناله زين جان حزين خيزد
کله کژ کرده مي آئي قباي فستقي در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکي کز کمين خيزد
چو تو در خنده شيرين دو چاه از ماه بنمائي
مرا در گريه تلخم دو دريا بر زمين خيزد
بگريم تا مرا بيني سليمان نگين رفته
بخندي تا ز ياقوتت سليمان را نگين خيزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آيد
به مهرت خوش نيم دانم که از مهر تو کين خيزد
چو رحم آرد دلت بينم که آب از سنگ مي زايد
چو خشم آرد لبت بينم که موم از انگبين خيزد
بده عناب چون سازي کمند زلف چين بر چين
مرا عناب وار از روي خون آلوده چين خيزد
نو باري اشک خون مي بار خاقاني در اين انده
که انده شحنه عشق است و سيم شحنه زين خيزد