شماره ١٤٥: دل دادم و کار برنيامد

دل دادم و کار برنيامد
کام از لب يار برنيامد
با او سخن از کنار گفتم
در خط شد و کار برنيامد
دل گفت حديث بوسه ميکن
اکنون که کنار برنيامد
در معني بوسه تهي هم
گفتم دو سه بار برنيامد
بس کردم ازين سخن که چندان
نقدي به عيار برنيامد
از هرکه به کوي او فروشد
جز من به شمار برنيامد
در راه غمش دواسبه راندم
يک ذره غبار برنيامد
مقصود نيافت هر که در عشق
خاقاني وار بر نيامد