شماره ١٣٩: آتش عياره اي آب عيارم ببرد

آتش عياره اي آب عيارم ببرد
سيم بناگوش او سکه کارم ببرد
زلف چليپا خمش در بن ديرم نشاند
لعل مسيحا دمش بر سر دارم ببرد
ناله کنان مي دوم سنگ به بر در، چو آب
کاب من و سنگ من غمزه يارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکين جو است
دل جو مشکينش ديد خر شد و بارم ببرد
رفت قراري بدانک دل به دو زلفش دهم
دل به قراري که رفت رفت و قرارم ببرد
ديد دلم وقف عشق خانه بام آسمان
خانه فروشي بزد دل ز کنارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد
گفت که خاقانيا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گريه زارم ببرد