شماره ١٣٨: دل بسته زلف تو شد از من چه نويسد

دل بسته زلف تو شد از من چه نويسد
جان ساکن فردوس شد از من چه نويسد
جاني که تو را يافت به قالب چه نشيند
مرغي که تو را شد ز نشيمن چه نويسد
سرمايه توئي، چون تو شدي، دل که و دين چه
چون روز بشد ديده ز روزن چه نويسد
آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد
ساغر که شکست از مي روشن چه نويسد
پيمود نيارم به نفس خرمن اندوه
با داغ تو پيمانه ز خرمن چه نويسد
گفتم که کشم پاي به دامن در هيهات
پائي که به دام است ز دامن چه نويسد
من مست تو آنگه خرد اين خود چه حديث است
يا من ز خرد يا خرد از من چه نويسد
اي تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نويسد
نامه ننويسد به تو خاقاني و عذر است
کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نويسد