شماره ١٢٣: دل از آن راحت جان نشکيبد

دل از آن راحت جان نشکيبد
تشنه از آن آب روان نشکيبد
چکنم هرچه کنم دل کند آنک
دل از آن جان جهان نشکيبد
دل نيارامد و هم معذور است
کز دلارام چنان نشکيبد
گرچه خون ريزد دل دار نهان
دل ز خون ريز نهان نشکيبد
سينه از زخم سنانش ناليد
وآنگه از زخم سنان نشکيبد
گرچه پروانه کند عمر زيان
تا نسوزد ز زيان نشکيبد
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نيم زمان نشکيبد
چند گوئي که ز وصلش به شکيب
من شکيبم، دل و جان نشکيبد
من سگ اويم و نالم به سحر
به سحر سگ زفغان نشکيبد
دل خاقاني از آن يار که نيست
مي زند لاف و از آن نشکيبد
چون گدا را نرسد دست به کام
هم ز لافي به زبان نشکيبد