شماره ١٢١: دل رفت و مي ندانم حالش که خود کجا شد

دل رفت و مي ندانم حالش که خود کجا شد
آزار او نکردم گوئي دگر چرا شد
هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پايم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
چندان که بيش جستم کم يافتم نشانش
گوئي چه حالش افتاد يارب دگر کجا شد
بردم بدو گماني کز عشق گشت رسته
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
يا آب بود و ناگه اندر زمين فرو شد
يا مرغ بود و از دام پريد در هوا شد
گفتم دلي که ديده است پيرو غريب و خسته
کامروز چند روز است کز پيش ما جدا شد
ناگاه کودکي گفت ديدم دلي شکسته
در دام زلف ياري افتاد و مبتلا شد