شماره ١١٨: وصل تو به وهم در نمي آيد

وصل تو به وهم در نمي آيد
وصف تو به گفت برنمي آيد
شد عمر و عماري وصال تو
از کوي اميد در نمي آيد
وصل تو به وعده گفت مي آيم
آمد اجل، او مگر نمي آيد
زان مي که تو را نصيب خصمان است
يک جرعه مرا به سر نمي آيد
افسون مسيح بر تو مي خوانم
افسوس که کارگر نمي آيد
خاقاني کي رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمي آيد