شماره ١١٧: آوازه جمالت چون از جهان برآمد

آوازه جمالت چون از جهان برآمد
آواز بي نيازي از آسمان برآمد
تا پرده گشت مويت در پرده رفت رويت
روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را
جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
با اين جفا که اکنون با عاشقان نمودي
روزي نگفت يک کس کز يک فغان برآمد
هر مرغ را که روزي زلف تو دامگه شد
آمد قضا که روزيش از آشيان برآمد
جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسي
بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد
عشق تو گوهري که گنج روان بيرزد
وهمم در اين فرو شد کو از چه کان برآمد
خاقاني آن توست بر او تيغ چون کشيدي
خود بي مصاف جانا با او توان برآمد