شماره ١١٣: دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد

دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ايمان نبرد
عقل کو غاشيه عشق تو بر دوش گرفت
گر همه باد شود تخت سليمان نبرد
باد کو خاک کف پاي تو را بوسه دهد
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
گرچه هستند به فردوس بسي خاتونان
تا تو را بيند رضوان غم ايشان نبرد
در ميان دل و دين حاصل عشاق تو چيست
که چو حکم تو درآيد ز ميان آن نبرد
آهوي غمزه تو دم نزند تا به فريب
مهره صابري از بازوي شيران نبرد
اشک آن طايفه طوفان دگر گشت وليک
عشق نوح است که انديشه طوفان نبرد
هر خسي وصل تو نايافته گر لاف زند
با تو زان لاف زدن گوي ز ميدان نبرد
غول بر خويشتن از خضر نهد نام چه سود
که خدايش به سرچشمه حيوان نبرد
نيست در حضرت زلف تو مرا باک رقيب
خاصه خلوت شه طاعت دربان نبرد
تو به حمد الله چون بر سر پيمان مني
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد
جمعي از قهر قضا فرقت ما مي خواهند
هان و هان تات قضا از سر پيمان نبرد
جان خاقاني کز ملک وصالت شاد است
به جوي پاک همه ملکت خاقان نبرد