شماره ١٠٤: فروغ جمالت نظر برنتابد

فروغ جمالت نظر برنتابد
صفات خيالت خبر برنتابد
به کوي تو از زحمت عاشقانت
نسيم سحرگه گذر برنتابد
به بازار تو مشتري بي بصر به
که جانان خريدن بصر برنتابد
بلائي که از عشقت آمد به رويم
قضا برنگيرد قدر برنتابد
به هر زشتي از عشق تو برنگردم
که از عشق خوبان حذر برنتابد
برآني که خونم بريزي و سهل است
چه عاشق بود کاينقدر برنتابد
مکن هيچ تقصير در کشتن من
که کار عزيزان خطر برنتابد
به بوسه لبت را کند رنجه ني ني
که درد سر او نظر برنتابد
به کامت ز تنگي سخن در نگنجد
ميان تو جان را کمر برنتابد
به جان و سر تو که خاقاني از تو
به جان گر کني حکم سر برنتابد
سگ توست خاقاني اينک به داغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد