شماره ١٠٠: هر زماني بر دلم باري رسد

هر زماني بر دلم باري رسد
وز جهان بر جانم آزاري رسد
چشم اگر بر گلستاني افکنم
از ره گوشم به دل خاري رسد
نيست اميدم که در راه دلم
شحنه اميد را کاري رسد
نيستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناري رسد
آسمان گر في المثل پاره کنند
زان نصيب من کله واري رسد
زخم ها را گر نجويم مرهمي
آخر افغان کردنم باري رسد
از تو پرسم در چنين غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آري رسد
پي گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقاني به سرباري رسد