شماره ٨١: بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت

بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت
بربند عقد در که کنون دربر آيمت
بنشان خروش زيور و بنشين به بانگ در
کز بس خروش زارتر از زيور آيمت
آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
پيش از کبوتر آمدن از در درآيمت
بربسته زر چهره به پاي کبوترت
سينه کنان چو باز گشاده پر آيمت
مهتاب وار در خزم از روزن آنچنانک
نگذاردم رقيب که سوي در آيمت
يا از کنار بام چو سايه درافتمت
يا از ميان خانه چو ذره درآيمت
تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز
من غرق نيل و چشم چو نيلوفر آيمت
رفتم که از پي تو به دامن زر آورم
و اينک چو دامن تو همه تن زر آيمت
از شرم آنکه نيست ره آورد به ز جان
چون زلف تو به لرزه فکنده سرآيمت
بر خاک نيم روي نهم پيش تو چو سگ
وانگه چو سگ به لابه بلاکش تر آيمت
بر پايت از سگان کيم من که سر نهم
پاي سگان کوي تو بوسم گر آيمت
بيني ز اشک روي که چون پشت آينه
حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آيمت
بر بوي آنکه بوي تو جان بخشدم چو مي
جان بر ميان گداخته چون ساغر آيمت
روي تو خوان سيم و لبت خوش نمک بود
من ز آب ديده با نمکي ديگر آيمت
چون ماه سي شبه که به خورشيد درخزد
اندر خزم به بزمت و در بستر آيمت
تو دود برکني و در آتش نهيم نعل
من نعل اسب بندم و چون آذر آيمت