شماره ٧٧: به جائي رسيد عشق که بر جاي جان نشست

به جائي رسيد عشق که بر جاي جان نشست
سلامت کرانه کرد، خود اندر ميان نشست
برآمد سپاه عشق به ميدان دل گذشت
درآمد خيال دوست در ايوان جان نشست
مرا باز تيغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست
فغان از بلاي عشق که در جانم اوفتاد
تو گفتي خدنگ بود که در پرنيان نشست
مرا دي فريب داد که خاقاني آن ماست
به اميد اين حديث چگونه توان نشست