شماره ٥٩: دل شد از دست و نه جاي سخن است

دل شد از دست و نه جاي سخن است
وز توام جاي تظلم زدن است
دل تو را خواه قولا واحدا
تا تو خواهيش دو قولي سخن است
آنچه در آينه بينم نه منم
پرتو توست که سايه فکن است
نظرت نيست به من زانکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنه پيرهن است
هست ديگ هوست خام هنوز
خامي آن ز دم سرد من است
گل ز باغ رخت آن کس چيند
که چو گل زر ترش در دهن است
عالمي شيفته زلف تواند
زلف تو شيفته خويشتن است
کرده ام توبه ز مي خوردن ليک
لب ميگون تو توبه شکن است
نظر خاص تو خاقاني راست
گرت نظاره هزار انجمن است