شماره ٥٨: شوري ز دو عشق در سر ماست

شوري ز دو عشق در سر ماست
ميدان دل از دو لشکر آراست
از يک نظرم دو دلبر افتاد
وز يک جهتم دو قبه برخاست
خورشيد پرست بودم اول
اکنون همه ميل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پيداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثرياست
گر يافته ام دو در عجب نيست
زيرا که دو چشم من دو درياست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقاني را چه روز عشق است
با اين غم روزگار کور است
روزي دارد سياه چونانک
دشمن به دعاي نيم شب خواست