شماره ٥٥: سر سوداي تو را سينه ما محرم نيست

سر سوداي تو را سينه ما محرم نيست
سينه ما چه که ارواح ملايک هم نيست
کالبد کيست که بيند حرم وصل تو را
کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نيست
خاک آن ره که سگ کوي تو بگذشت بر او
شير مردان را از نافه آهو کم نيست
هر دلي را که کبودي ز لب لعل تو داشت
خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نيست
بي دلي را که دمي با تو مهيا گردد
قيمت هر دو جهان نيمه آن يک دم نيست
ديده شوخ تو را کشتن خلق آئين شد
تا کي اين ظلم، در اين ديده همانا نم نيست
زين خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر
کاين سيه جامگي از کفر است از ماتم نيست
رو که سلطان جمالي تو و در عالم عشق
آخرين صف ز گدايان تو جز آدم نيست
چون به صد تير بخستي دل خاقاني را
خود در آن، حقه نوشين تو يک مرهم نيست