شماره ٥٤: شمع شب ها بجز خيال تو نيست

شمع شب ها بجز خيال تو نيست
باغ جان ها بجز جمال تو نيست
رو که خورشيد عشق را همه روز
طالعي به ز اتصال تو نيست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهي به ز زلف و خال تو نيست
رخش شوخي مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نيست
سغبه وعده محال توام
کيست کو سغبه محال تو نيست
همه روز ار ز روي تو دورست
همه شب خالي از خيال تو نيست
ز آرزوها که داشت خاقاني
هيچ و همي بجز وصال تو نيست