شماره ٥٣: دردي است درد عشق که درمان پذير نيست

دردي است درد عشق که درمان پذير نيست
از جان گزير هست و ز جانان گزير نيست
شب نيست تا ز جنبش زنجير مهر او
حلقه دلم به حلقه زلفش اسير نيست
گفتا به روزگار بيابي وصال ما
منت پذيرم ارچه مرا دل پذير نيست
دل بر اميد وعده او چون توان نهاد
چون عمر پايدار و فلک دستگير نيست
بار عتاب او نتوانم کشيد از آنک
دل را سزاي هودج او بارگير نيست
بي کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جاي تير نيست
خود پرده ام دراندم و خود گويدم که هان
خاقانيا خموش که جاي نفير نيست
اندر جهان چنان که جهان است در جهان
او را به هر صف که بجوئي نظير نيست
او را نظير هست به خوبي در اين جهان
خاقان اکبر است که او را نظير نيست