شماره ٤٢: عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت

عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت
بيمار او شدم قدم از من دريغ داشت
آخر چه معني آرم از آن آفتاب روي
کو بوي خود به صبح دم از من دريغ داشت
بوس وداعي از لب او چون طلب کنم
کز دور يک سلام هم از من دريغ داشت
من چون کبوتران به وفا طوق دار او
او کعبه من و حرم از من دريغ داشت
از جور يار پيرهن کاغذين کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دريغ داشت
من ز آب ديده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده يک رقم از من دريغ داشت
خود يار نارد از دل خاقاني اي عجب
گوئي چه بود کاين کرم از من دريغ داشت