شماره ٣٦: مرا دانه دل بر آتش فتاده است

مرا دانه دل بر آتش فتاده است
از آن نعره من چنين خوش فتاده است
به هفت آسمان هشتمين در فزايم
ز دود دلي کاسمان وش فتاده است
من آن آب ناديه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است
غلط گفته ام نخل چه؟ کز دو ديده
چو نيلوفرم آب مفرش فتاده است
دلم عافيت مي شمارد بلا را
بنام ايزد اين دل بلاکش فتاده است
اميدم به اندازه دل رسيده است
خدنگم به بالاي ترکش فتاده است
منم خرم و يک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است
بر اسب بلا من به منزل رسيدم
کجائي تو کز بادت ابرش فتاده است
من و گوشه اي کمتر از گوش ماهي
که گيتي چو دريا مشوش فتاده است
عجب کعبتيني است بي نقش گيتي
ولي تخت نردش منقش فتاده است
منه بيش خاقانيا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است