شماره ٣٤: طره مفشان که غرامت بر ماست

طره مفشان که غرامت بر ماست
طيره منشين که قيامت برخاست
غمزه بر کشتن من تيز مکن
کان نه غمزه است که شمشير قضاست
بس که از خصم توام بيم سر است
بر سر اين همه خشم تو چراست
گر عتابي ز سر ناز برفت
مرو از جاي که صحبت برجاست
گفت بيهوده بر انگشت مپيچ
بر کسي کو به تو انگشت نماست
هيچ بد در تو نگفتم بالله
خود خيال تو بر اين گفته گواست
اين قدر گفتم کان روي چو گل
بسته ديده هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حديث تو و ماست
بنده خاقاني اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست