شماره ٢٦: آگه نه اي که بر دلم از غم چه درد خاست

آگه نه اي که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاست
بر سينه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل براي نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سياه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خويش گريه خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گريه من دل به درد خاست
در کار عشق ديده مرا پايمرد بود
هر دردسر که ديدم ازين پايمرد خاست
دل ياد کرد يار فراموش کي کند
در خون نشستن من ازين ياکرد خاست
دل تشنه مرادم و سير آمده ز عمر
دل بين کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمين کند پاي گشت
اين کناپائي از فلک تيزگرد خاست
در تخت نرد خاکي اسير مششدرم
زين مهره دو رنگ کز اين تخته نرد خاست
خصمم که پايمال بلا ديد دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خيزد اي عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانيا منال که غم را چو تو بسي است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست