شماره ٢٢: تا جهان است از جهان اهل وفائي برنخاست

تا جهان است از جهان اهل وفائي برنخاست
نيک عهدي برنيامد، آشنائي برنخاست
گوئي اندر کشور ما بر نمي خيزد وفا
يا خود اندر هفت کشور هيچ جائي برنخاست
خون به خون مي شوي کز راحت نشاني مانده نيست
خود به خود مي ساز کز همدم وفائي برنخاست
از مزاج اهل عالم مردمي کم جوي از آنک
هرگز از کاشانه کرکس همائي برنخاست
باورم کن کز نخستين تخم آدم تاکنون
از زمين مردمي مردم گيائي برنخاست
وحشتي داري برو با وحش صحرا انس گير
کز ميان انس و جان وحشت زدائي برنخاست
کوس وحدت زن درين پيروزه گنبد کاندراو
از نواي کوس وحدت به نوائي برنخاست
درنورد از آه سرد اين تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بي دغائي برنخاست
ميل در چشم امل کش تا نبيند در جهان
کز جهان تاريک تر زندان سرائي برنخاست
از امل بيمار دل را هيچ نگشايد از آنک
هرگز از گوگرد تنها کيميائي برنخاست
از کس و ناکس ببر خاقاني آسا کز جهان
هيچ صاحب درد را صاحب دوائي برنخاست