شماره ١٤: گر مدعي نه اي غم جانان به جان طلب

گر مدعي نه اي غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
خون خرد بريز و ديت بر عدم نويس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و ياسح او در ميان طلب
گر نيست گشتي از خود و با تو توئي نماند
از نيستي در آينه دل نشان طلب
تا از طلب به يافت رسي سالهاست راه
بس کن حديث يافت طلب را به جان طلب
خاقانيا پياده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
اقطاع اين سوار وراي خرد شناس
ميدان اين براق برون از جهان طلب