شماره ١٥

چنين تا به بيژن رسيد آگهي
که ماهوي بگرفت تخت مهي
بهر سوي فرستاد مهر و نگين
همي رام گردد برو بر زمين
کنون سوي جيحون نهادست روي
به پرخاش با لشکري جنگجوي
بپرسيد بيژن که تاجش که داد
بروکرد گوينده آن کارياد
بدو گفت برسام کاي شهريار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بياوردم از مرو چندان بنه
بشد يزدگرد از ميان يک تنه
تو را گفته بد تخت زرين اوي
همان ياره گوهر آگين اوي
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را بايد اندر جهان تخت عاج
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پيشه ماهوي بنمود پشت
چو ماهوي گنج خداوند خويش
بياورد بي رنج و بنهاد پيش
چوآگنده شد مرد بي تن به چيز
مرا خود تو گفتي نديدست نيز
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبي نکرد ايچ برمانگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهي بزرگ جهان
سواري که گفتي ميان سپاه
همي برگذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسي پيش گرزش نرفت
همي زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهي گرفت
بدين گونه ناپارسايي گرفت
طلايه همي گويد آمد سپاه
نبايد که بر ما بگيرند راه
چو بدخواه جنگي به بالين رسيد
نبايد تو را با سپاه آرميد
چنين گل به پاليز شاهان مباد
چو باشد نيايد ز پاليز ياد
چو بشنيد بيژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشي بيامد دمان
نجست ايچ گونه بره بر زمان
چونزديک شهر بخارا رسيد
همه دشت نخشب سپه گستريد
به ياران چنين گفت که اکنون شتاب
مداريد تا او بدين روي آب
به پيکار ما پيش آرد سپاه
مگر باز خواهيم زوکين شاه
ازان پس بپرسيد کز نامدار
که ماند ايچ فرزند کايد به کار
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ايچ دختر به دست
که او را بياريم و ياري دهيم
به ماهوي بر کامگاري دهيم
بدو گفت به رسام کاي شهريار
سرآمد برين تخمه بر روزگار
بران شهرها تازيان راست دست
که نه شاه ماند نه يزدان پرست
چو بشنيد بيژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلايه بيامد که آمد سپاه
به پيکند سازد همي رزمگاه
سپاهي بکشتي برآمد ز آب
که از گرد پيدا نبود آفتاب
سپهدار بيژن به پيش سپاه
بيامد که سازد همي رزمگاه
چو ماهوي سوري سپه را بديد
تو گفتي که جانش ز تن برپريد
ز بس جوشن و خود و زرين سپر
ز بس نيزه و گر ز وچاچي تبر
غمي شد برابر صفي برکشيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد