شماره ١٢

چو بشنيد ماهوي بيدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنين گفت با آسيابان که خيز
سواران ببر خون دشمن بريز
چو بشنيد ازو آسيابان سخن
نه سرديد از آن کار پيدانه بن
شبانگاه نيران خرداد ماه
سوي آسيابان رفت نزديک شاه
ز درگاه ماهوي چون شد برون
دو ديده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوي زود
پس آسيابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامه شاهوار
نبايد که يکسر پر از خون کنند
ز تن جامه شاه بيرون کنند
بشد آسيابان دو ديده پر آب
به زردي دو رخساره چون آفتاب
همي گفت کاي روشن کردگار
تويي برتر از گردش روزگار
تو زين ناپسنديده فرمان او
هم اکنون به پيچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزديک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسي راز گويد بگوش
يکي دشنه زد بر تهيگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکين به پيش اندرش
اگر راه يابد کسي زين جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سير آيد اين هفت گرد
شود کشته بر بيگنه يزدگرد
برين گونه بر تاجداري بمرد
که از لشکر او سواري نبرد
خردنيست با گرد گردان سپهر
نه پيدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گيتي نبيني به چشم
نداري ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوي شوريده بخت
به ديدند کان خسرواني درخت
ز تخت و ز آوردگه آرميد
بشد هر کسي روي او را بديد
گشادند بند قباي بنفش
همان افسر و طوق و زرينه کفش
فگنده تن شاه ايران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشير چاک
ز پيش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرين بياراستند
که ماهوي را باد تن همچنين
پر از خون فگنده بروي زمين
به نزديک ماهوي رفتند زود
ابا ياره و گوهر نابسود
به ماهوي گفتند کان شهريار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسيا افگنند اندر آب
بشد تيز بد مهر دو پيشکار
کشيدند پر خون تن شهريار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پديد
دو مرد گرانمايه آنجا رسيد
از آن سوگواران پرهيزگار
بيامد يکي بر لب جويبار
تن او برهنه بديد اندر آب
بشوريد و آمد هم اندر شتاب
چنين تا در خان راهب رسيد
بدان سوگواران بگفت آنچ ديد
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسي
سکوبا و رهبان ز هر در کسي
خروشي بر آمد ز راهب به درد
که اي تاجور شاه آزاد مرد
چنين گفت راهب که اين کس نديد
نه پيش ازمسيح اين سخن کس شنيد
که بر شهرياري زند بنده يي
يکي بدنژادي و افگنده يي
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازين بهر ماهوي نفرين سزد
دريغ آن سر و تاج و بالاي تو
دريغ آن دل و دانش و راي تو
دريغ آن سر تخمه اردشير
دريغ اين جوان و سوار هژير
تنومند بودي خرد با روان
ببردي خبر زين بنوشين روان
که در آسيا ماه روي تو را
جهاندار و ديهيم جوي تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جويبار
گشاده تن شهريار جوان
نبيره جهاندار نوشين روان
به خشکي کشيدند زان آبگير
بسي مويه کردند برنا و پير
به باغ اندرون دخمه يي ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قير و به کافور و مشک
بياراستندش به ديباي زرد
قصب زير و دستي ز بر لاژورد
مي و مشک و کافور و چندي گلاب
سکوبا بيندود بر جاي خواب
چه گفت آن گرانمايه دهقان مرو
که به نهفت بالاي آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بيرون شود زين جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذيرد فريب
که او را نمايد فراز و شيب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همي خواسته جويد و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبيند همي تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستنده بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوي
ستايش ندارم سزاوار اوي
همي سرو کشت او به باغ بهشت
ببيند روانش درختي که کشت
دگرگفت يزدان روانت ببرد
تنت رابدين سوگواران سپرد
روان تو را سودمند اين بود
تن بد کنش را گزند اين بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کاي شاه دانش پذير
که با شهرياري و با اردشير
درودي همان بر که کشتي به باغ
درفشان شد آن خسرواني چراغ
دگر گفت کاي شهريار جوان
بخفتي و بيدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندين گله
برفت و تنت ماند ايدر يله
تو بيکاري و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگويد روان گر زبان بسته شد
بياسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بيکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کاي نامبردار نو
تو رفتي و کردار شد پيش رو
تو را در بهشتست تخت اين بس است
زمين بلا بهرديگر کس است
دگر گفت کآنکس که او چون توکشت
به بيند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تويم
نيايش کن پاک جان تويم
که اين دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادي و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوي دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه