شماره ٤

کنون شيرين بار بد گوش دار
سر مهتران رابه آغوش دار
چو آگاه شد بار بد زانک شاه
به پرداخت بي داد و بي کام گاه
ز جهرم بيامد سوي طيسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بيامد بدان خانه او را بديد
شده لعل رخسار او شنبليد
زماني همي بود در پيش شاه
خروشان بيامد سوي بارگاه
همي پهلواني برو مويه کرد
دو رخساره زرد و دلي پر ز درد
چنان بد که زاريش بشنيد شاه
همان کس کجا داشت او را نگاه
نگهبان که بودند گريان شدند
چو بر آتش مهر بريان شدند
همي گفت الايا ردا خسروا
بزرگاسترگاتن آور گوا
کجات آن همه بزرگي و آن دستگاه
کجات آن همه فرو تخت وکلاه
کجات آن همه برز وبالا وتاج
کجات آن همه ياره وتخت عاج
کجات آن همه مردي و زور و فر
جهان راهمي داشتي زير پر
کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران
کجا افسر و کاوياني درفش
کجا آن همه تيغهاي بنفش
کجا آن دليران جنگ آوران
کجا آن رد و موبد و مهتران
کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خراميدن کارزار
کجا آن غلامان زرين کمر
کجا آن همه راي وآيين وفر
کجا آن سرافراز جان و سپار
که با تخت زر بود و با گوشوار
کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازي و تخت زر
کجا آن سرخود و زرين زره
ز گوهر فگنده گره بر گره
کجا اسپ شبديز و زرين رکيب
که زير تو اندر بدي ناشکيب
کجا آن سواران زرين ستام
که دشمن بدي تيغشان رانيام
کجا آن همه رازوان بخردي
کجا آن همه فره ايزدي
کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم
کجا آن همه راهوار استران
عماري زرين و فرمانبران
هيونان و بالا وپيل سپيد
همه گشته از جان تو نااميد
کجاآن سخنها به شيرين زبان
کجا آن دل و راي و روشن روان
ز هر چيز تنها چرا ماندي
ز دفتر چنين روز کي خواندي
مبادا که گستاخ باشي به دهر
که زهرش فزون آمد از پاي زهر
پسر خواستي تابود يار و پشت
کنون از پسر رنجت آمد به مشت
ز فرزند شاهان به نيرو شوند
ز رنج زمانه بي آهو شوند
شهنشاه را چونک نيرو بکاست
چو بالاي فرزند او گشت راست
هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گيتي نبايدش گستاخ بود
همه بوم ايران تو ويران شمر
کنام پلنگان و شيران شمر
سر تخم ساسانيان بود شاه
که چون اونبيند دگر تاج و گاه
شد اين تخمه ويران و ايران همان
برآمد همه کامه بدگمان
فزون زين نباشد کسي را سپاه
ز لشکر که آمدش فريادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آيد سوي رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پايدار
چو برخيزد از چار سو کار زار
روان تو را دادگر يار باد
سر بد سگالان نگونسار باد
به يزدان و نام تو اي شهريار
به نوروز و مهر و بخرم بهار
که گر دست من زين سپس نيز رود
بسايد مبادا به من بر درود
بسوزم همه آلت خويش را
بدان تا نبينم بدانديش را
ببريد هر چارانگشت خويش
بريده همي داشت در مشت خويش
چو در خانه شد آتشي بر فروخت
همه آلت خويش يکسر بسوخت