شماره ٧٦

همي بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سايه دار
چو بگذشت نيمي ز روز دراز
بنان آمد آن پادشا رانياز
به باغ اندرون بد يکي پايکار
که نشناختي چهره شهريار
پرستنده راگفت خورشيد فش
که شاخي گهر زين کمر بازکش
بران شاخ برمهره زر پنج
ز هرگونه مهره بسي برده رنج
چنين گفت با باغبان شهريار
که اين مهره ها تا کت آيد به کار
به بازار شو بهره يي گوشت خر
دگر نان و بي راه جايي گذر
مرآن گوهران را بها سي هزار
درم بد کسي را که بودي به کار
سوي نانبا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرين ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاين رابها
ندانم نيارمت کردن رها
ببردند هر دو به گوهر فروش
که اين را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهره ها رابديد
بدو گفت کاين را که يارد خريد
چنين شاخ در گنج خسرو بدي
برين گونه هر سال صد نوبدي
تو اين گوهران از که دزديده اي
گر از بنده خفته ببريده اي
سوي زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بديد
سوي شهريار نو اندر کشيد
به شيروي بنمود زان سان گهر
بريده يکي شاخ زرين کمر
چنين گفت شيروي با باغبان
که گر زين خداوند گوهر نشان
نگويي هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردي کماني بدست
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چيز ماننده شهريار
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشيد تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرين سپر
يکي بنده در پيش او با کمر
بريد اين چنين شاخ گوهر ازوي
مراداد و گفتا کز ايدر بپوي
ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شيروي کو خسروست
که ديدار او در زمانه نوست
ز درگاه رفتند سيصد سوار
چو باد دمان تا لب جويبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بديد
به پژمرد و شمشير کين برکشيد
چو روي شهنشاه ديد آن سپاه
همه باز گشتند گريان ز راه
يکايک بر زاد فرخ شدند
بسي هر کسي داستاني زدند
که ما بندگانيم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
نيارد برو زد کسي باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زاد فرخ به نزديک شاه
ز درگاه او برد چندي سپاه
چو نزديک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برين کرده ها زينهارم دهد
بيايم بگويم سخن هرچ هست
وگرنه بپويم به سوي نشست
بدو گفت خسرو چه گفتي بگوي
نه انده گساري نه پيکارجوي
چنين گفت پس مرد گويا به شاه
که درکار هشياتر کن نگاه
بران نه که کشتي تو جنگي هزار
سرانجام سيرآيي از کارزار
همه شهر ايران تو را دشمنند
به پيکار تو يک دل و يک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کينها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آري رواست
همه بيمم از مردم ناسزاست
که پيش من آيند و خواري کنند
بيم بر مگر کامگاري کنند
چو بشنيد از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ايشان برآشفته بود
که مرگ توباشد ميان دو کوه
بدست يکي بنده دور از گروه
يکي کوه زرين يکي کوه سيم
نشسته تو اندر ميان دل به بيم
ز بر آسمان تو زرين بود
زمين آهنين بخت پرکين بود
کنون اين زره چون زمين منست
سپر آسمان زرين منست
دو کوه اين دو گنج نهاده به باغ
کزين گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گيتي افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدي نام من
ببردند پيلي به نزديک اوي
پر از درد شد جان تاريک اوي
بران کوهه پيل بنشست شاه
ز باغش بياورد لشکر به راه
چنين گفت زان پيل بر پهلوي
که اي گنج اگر دشمن خسروي
مکن دوستي نيز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
به سختي نبوديم فريادرس
نهان باش و منماي رويت بکس
به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هيچ بر بد مکن نيز ياد
بگو تاسوي طيسفونش برند
بدان خانه رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند
نبايد نمايد کس او را گزند
برو بر موکل کنند استوار
گلينوش را با سواري هزار
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سي و هشت
کجا ماه آذر بدي روز دي
گه آتش و مرغ بريان و مي
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد
ز ايران بر و کرد بيعت سپاه
درم داد يک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهيش جز هفت ماه
تو خواهيش ناچيز خوان خواه شاه
چنين است رسم سراي جفا
نبايد کزو چشم داري وفا