شماره ٧٥

همان زاد فرخ بدرگاه بر
همي بود و کس را ندادي گذر
که آگه شدي زان سخن شهريار
به درگاه بر بود چون پرده دار
چو پژمرده شد چادر آفتاب
همي ساخت هر مهتري جاي خواب
بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس که از مهتري داشت بهر
برفتند يکسر سوي بارگاه
بدان جاي شادي و آرام شاه
بديشان چنين گفت کامشب خروش
دگرگونه تر کرد بايد ز دوش
همه پاسبانان بنام قباد
همي کرد بايد بهر پاس ياد
چنين داد پاسخ که اي دون کنم
ز سر نام پرويز بيرون کنم
چو شب چادر قيرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو
همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند ياد
شب تيره شاه جهان خفته بود
چو شيرين به بالينش بر جفته بود
چو آواز آن پاسبانان شنيد
غمي گشت و زيشان دلش بردميد
بدو گفت شاها چه شايد بدن
برين داستاني ببايد زدن
از آواز او شاه بيدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد
به شيرين چنين گفت کاي ماه روي
چه داري بخواب اندرون گفت وگوي
بدو گفت شيرين که بگشاي گوش
خروشيدن پاسبانان نيوش
چو خسرو بدان گونه آوا شنيد
به رخساره شد چون گل شنبليد
چنين گفت کز شب گذشته سه پاس
بيابيد گفتار اخترشناس
که اين بد گهر تا ز مادر بزاد
نهاني و را نام کردم قباد
به آواز شيرويه گفتم همي
دگر نامش اندر نهفتم همي
ورا نام شيروي بد آشکار
قبادش همي خواند اين پيشکار
شب تيره بايد شدن سوي چين
وگر سوي ما چين و مکران زمين
بريشان به افسون بگيريم راه
ز فغفور چيني بخواهم سپاه
ازان کاخترش به آسمان تيره بود
سخنهاي او بر زمين خيره بود
شب تيره افسون نيامد به کار
همي آمدش کار دشوار خوار
به شيرين چنين گفت که آمد زمان
بر افسون ما چيره شد بدگمان
بدو گفت شيرين که نوشه بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
بدانش کنون چاره خويش ساز
مبادا که آيد به دشمن نياز
چو روشن شود دشمن چاره جوي
نهد بي گمان سوي اين کاخ روي
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشير هندي و رومي کلاه
همان ترکش تيرو زرين سپر
يکي بنده گرد و پرخاشخر
شب تيره گون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخيزد ازخواب زاغ
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جاي تخت
بياويخت از شاخ زرين سپر
بجايي کزو دور بودي گذر
نشست از برنرگس و زعفران
يکي تيغ در زير زانو گران
چو خورشيد برزد سنان از فراز
سوي کاخ شد دشمن ديو ساز
يکايک بگشتند گرد سراي
تهي بد ز شاه سرافراز جاي
به تاراج دادند گنج ورا
نکرد ايچ کس ياد رنج ورا
همه باز گشتندديده پرآب
گرفته ز کار زمانه شتاب
چه جوييم ازين گنبد تيزگرد
که هرگز نياسايد از کارکرد
يک را همي تاج شاهي دهد
يکي رابه دريا به ماهي دهد
يکي را برهنه سر و پاي و سفت
نه آرام و خورد و نه جاي نهفت
يکي را دهد نوشه و شهد و شير
بپوشد به ديبا و خز و حرير
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاريک دام هلاک اندرند
اگر خود نزادي خردمند مرد
نبودي ورا روز ننگ و نبرد
نديدي جهان از بنه به بدي
اگر که بدي مرد اگر مه بدي
کنون رنج در کار خسرو بريم
بخواننده آگاهي نوبريم