شماره ٦٨

ازان پس فزون شد بزرگي شاه
که خورشيد شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قيصر بدي
همو بر شبستانش مهتر بدي
ز مريم همي بود شيرين بدرد
هميشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شيرين ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قيصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هيچ کس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالي برآمد که مريم بمرد
شبستان زرين به شيرين سپرد
چو شيرويه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسي سالگان برگذشت
بياورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همي داشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که يک روز موبد ز تخت
بيامد به نزديک آن نيک بخت
چو آمد به نزديک شيرويه باز
هميشه به بازيش بودي نياز
يکي دفتري ديد پيش اندرش
نوشته کليله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بريده يکي خشک چنگال گرگ
سروي سر گاوميشي براست
همي اين بران بر زدي چونک خواست
غمي شد دل موبد از کاراوي
ز بازي و بيهوده کردار اوي
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و راي جوان سترگ
ز کار زمانه غمي گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش ديده بود
ز دستور وگنجور بشنيده بود
سوي موبد موبد آمد بگفت
که بازيست باآن گرانمايه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همي داشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پيچان جگر
همي گفت تا کردگار سپهر
چگونه نمايد بدين کرده چهر
چو بر پادشاهيش بيست وسه سال
گذر کرد شيرويه به فراخت يال
بيازرد زو شهريار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوي
وز ايوان او کرد زندان اوي
هم آن را که پيوسته اوبدند
گه راي جستن براو شدند
بسي ديگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران
همي برگرفتند زيشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رايک اندر دگر
بريد آنک بد شاه را کارگر
ز پوشيدنيها و از خوردني
ز بخشيدني هم ز گستردني
به ايوانهاشان بياراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان مي فرستاد و رامشگران
همه کاخ دينار بد بي کران
به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ايشان چهل مرد بود