شماره ٤٥

چو آگاهي آمد به شاه بزرگ
که از بيشه بيرون خراميد گرگ
سپاهي بياورد بهرام گرد
که از آسمان روشنايي ببرد
بخراد بر زين چنين گفت شاه
که بگزين برين کار بر چارماه
يکي سوي خاقان بي مايه پوي
سخن هرچ داني که بايد بگوي
به ايران و نيران تو داناتري
همان بر زبان بر تواناتري
در گنج بگشاد و چندان گهر
بياورد شمشير و زرين کمر
که خراد برزين بران خيره ماند
همي در نهان نام يزدان بخواند
چو باهديه ها راه چين بر گرفت
به جيحون يکي راه ديگر گرفت
چو نزديک درگاه خاقان رسيد
نگه کرد و گوينده يي برگزيد
بدان تا بگويد که از نزد شاه
فرستاده آمد بدين بارگاه
چو بشنيد خاقان بياراست گاه
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد به تنگي فراز
زبان کرد کوتاه و بردش نماز
بدو گفت هرگه که فرمان دهي
بگفتن زبان بر گشايد رهي
بدو گفت خاقان به شيرين زبان
دل مردم پير گردد جوان
بگو آن سخنها که سود اندروست
سخن گفت مغزست و ناگفته پوست
چو خراد بر زين شنيد آن سخن
بياد آمدش کينهاي کهن
نخست آفرين کرد بر کردگار
توانا داننده روزگار
که چرخ و مکان و زمان آفريد
توانايي و ناتوان آفريد
همان چرخ گردنده بي ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون
بدان آفرين کو جهان آفريد
بلند آسمان و زمين گستريد
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمين رانگارنده اوست
به چرخ اندرون آفتاب آفريد
شب و روز و آرام و خواب آفريد
توانايي اوراست ما بنده ايم
همه راستيهاش گوينده ايم
يکي را دهد تاج و تخت بلند
يکي را کند بنده و مستمند
نه با اينش مهر و نه با آنش کين
نداند کس اين جز جهان آفرين
که يک سر همه خاک را زاده ايم
به بيچاره تن مرگ را داده ايم
نخست اندر آيم ز جم برين
جهاندار طهمورث بافرين
چنين هم برو تاسر کي قباد
همان نامداران که داريم ياد
برين هم نشان تا به اسفنديار
چو کيخسرو و رستم نامدار
ز گيتي يکي دخمه شان بود بهر
چشيدند بر جاي ترياک زهر
کنون شاه ايران بتن خويش تست
همه شاد و غمگين به کم بيش تست
به هنگام شاهان با آفرين
پدر مادرش بود خاقان چين
بدين روز پيوند ما تازه گشت
همه کار بر ديگر اندازه گشت
ز پيروز گر آفرين بر تو باد
سرنامداران زمين تو باد
همي گفت و خاقان بدو داده گوش
چنين گفت کاي مرد دانش فروش
به ايران اگر نيز چون توکسست
ستاينده آسمان او بسست
بران گاه جايي بپرداختش
به نزديکي خويش به نشاختش
به فرمان او هديه ها پيش برد
يکايک به گنج ور او برشمرد
بدو گفت خاقان که بي خواسته
مبادي تو اندر جهان کاسته
گر از من پذيرفت خواهي تو چيز
بگو تا پذيرم من آن چيز نيز
وگر نه ز هديه تو روشن تري
بدانندگان جهان افسري
يکي جاي خرم بپرداختند
ز هر گونه يي جامه ها ساختند
بخوان و شکار و ببزم و به مي
به نزديک خاقان بدي نيک پي
همي جست و روزيش جايي بيافت
به مردي به گفتارش اندر شتافت
همي گفت بهرام بدگوهرست
از آهر من بد کنش بدترست
فروشد جهانديدگان را به چيز
که آن چيزگفت نيرزد پشيز
ورا هرمز تاجور برکشيد
بارجش ز خورشيد برتر کشيد
ندانست کس در جهان نام اوي
ز گيتي بر آمد همه کام اوي
اگر با تو بسيار خوبي کند
به فرجام پيمان تو بشکند
چنان هم که با شاه ايران شکست
نه خسرو پرست و نه يزدان پرست
گر او را فرستي به نزديک شاه
سر شاه ايران بر آري به ماه
ازان پس همه چين و ايران تو راست
نشستن گه آنجا کني کت هواست
چو خاقان شنيد اين سخن خيره شد
دو چشمش ز گفتار او تيره شد
بدو گفت زين سان سخنها مگوي
که تيره کني نزد ما آب روي
نيم من بدانديش و پيمان شکن
که پيمان شکن خاک يابد کفن
چو بشنيد خراد برزين سخن
بدانست کان کار او شد کهن
که بهرام دادش به ايران اميد
سخن گفتن من شود باد و بيد
چو اميد خاقان بدو تيره گشت
به بيچارگي سوي خاتون گذشت
همي جست تاکيست نزديک اوي
که روشن کند جان تاريک اوي
يکي کد خدايي بدست آمدش
همان نيز با او نشست آمدش
سخنهاي خسرو بدو ياد کرد
دل مرد بي تن بدان شاد کرد
بدو گفت خاتون مرا دستگير
بود تا شوم بر درش بر دبير
چنين گفت با چاره گر کدخداي
کزو آرزوها نيايد بجاي
که بهرام چوبينه داماد اوست
و زويست بهرام را مغز وپوست
تو مردي دبيري يکي چاره ساز
وزين نيز بر باد مگشاي راز
چو خراد برزين شنيد اين سخن
نه سر ديد پيمان او را نه بن
يکي ترک بد پير نامش قلون
که ترکان ورا داشتندي زبون
همه پوستين بود پوشيدنش
ز کشک و ز ارزن بدي خوردنش
کسي را فرستاد و او را بخواند
بران نامور جايگاهش نشاند
مر او را درم داد و دينار داد
همان پوشش و خورد بسيار داد
چو بر خوان نشستي ورا خواندي
بر نامدارانش بنشاندي
پرانديشه بد مرد بسياردان
شکيبا دل و زيرک و کاردان
وزان روي با کدخداي سراي
ز خاتون چيني همي گفت راي
همان پيش خاقان به روز و به شب
چو رفتي همي داشتي بسته لب
چنين گفت با مهتر آن مرد پير
که چون تو سرافراز مردي دبير
اگر در پزشکيت بهره بدي
وگر نامت از دور شهره بدي
يکي تاج نو بوديي بر سرش
به ويژه که بيمار شد دخترش
بدو گفت کاين دانشم نيز هست
چو گويي بسايم برين کاردست
بشد پيش خاتون دوان کد خداي
که دانا پزشکي نوآمد به جاي
بدو گفت شادان زي و نوش خور
بيارش مخار اندرين کارسر
بيامد بخراد برزين بگفت
که اين راز بايد که داري نهفت
برو پيش او نام خود را مگوي
پزشکي کن از خويشتن تازه روي
به نزديک خاتون شد آن چاره گر
تبه ديد بيمار او را جگر
بفرمود تا آب نار آورند
همان تره جويبار آورند
کجا تره گر کاسني خواندش
تبش خواست کز مغز بنشاندش
به فرمان يزدان چوشد هفت روز
شد آن دخت چون ماه گيتي فروز
بياورد دينار خاتون ز گنج
يکي بدره و تاي زربفت پنج
بدو گفت کاين ناسزاوار چيز
بگير و بخواه آنچ بايدت نيز
چنين داد پاسخ که اين را بدار
بخواهم هر آنگه که آيد به کار