شماره ٣٧

بخراد برزين بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز وديوان بخواه
همه لشکر روميان عرض کن
هر آنکس که هستند نوگر کهن
درمشان بده روميان را زگنج
بدادن نبايد که بينند رنج
کسي کو به خلعت سزاوار بود
کجا روز جنگ از در کار بود
بفرمود تا خلعت آراستند
ز در اسپ پرمايگان خواستند
نياطوس را داد چندان گهر
چه اسپ و پرستار و زرين کمر
کز اندازه هديه برتر گذاشت
سرش را ز پر مايگان برفراشت
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسري فرخ نژاد
نياطوس را داد و بنوشت عهد
بران جام حنظل پراگند شهد
برفتند پس روميان سوي روم
بدان مرز آباد و آباد بوم
دگر هفته برداشت با ده سوار
که بودند بينا دل و نامدار
ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ
به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ
پياده همي رفت و ديده پر آب
به زردي دو رخساره چون آفتاب
چو از دربه نزديک آتش رسيد
شد از آب ديده رخش ناپديد
دو هفته همي خواند استا وزند
همي گشت بر گرد آذر نژند
بهشتم بيامد ز آتشکده
چو نزديک شد روزگار سده
به آتش بداد آنچ پذيرفته بود
سخن هرچ پيش ردان گفته بود
ز زرين و سيمين گوهرنگار
ز دينار وز گوهر شاهوار
به درويش بخشيد گنج درم
نماند اندران بوم و برکس دژم
وزان جايگه شد با نديو شهر
که بردارد از روز شاديش بهر
کجا کشور شورستان بود مرز
کسي خاک او راندانست ارز
به ايوان که نوشين روان کرده بود
بسي روزگار اندر آن برده بود
گرانمايه کاخي بياراستند
همان تخت زرين به پيراستند
بيامد به تخت پدر برنشست
جهاندار پيروز يزدان پرست
بفرمود تا پيش او شد دبير
همان راهبر موبد تيزوير
نوشتند منشور ايرانيان
برسم بزرگان و فرخ مهان
بدان کار بندوي بد کدخداي
جهانديده و راد و فرخنده راي
خراسان سراسر به گستهم داد
بفرمود تا نو کند رسم وداد
بهرکار دستور بد بر ز مهر
دبيري جهانديده و خوب چهر
چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشيد داراب گرد و صطرخ
به منشور برمهر زرين نهاد
يکي درکف رام برزين نهاد
بفرمود تا نزد شاپور برد
پرستنده و خلعت او را سپرد
دگر مهر خسرو سوي انديان
بفرمود بردن برسم کيان
دگر کشوري را بگردوي داد
بران نامه بر مهر زرين نهاد
ببالوي داد آن زمان شهر چاچ
فرستاد منشور با تخت عاج
کليد در گنجها بر شمرد
سراسر بپور تخواره سپرد
بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزين شدند
به گيتي رونده بود کام او
به منشورها بر بود نام او
ز لشکر هر آنکس که هنگام کار
بماندند با نامور شهريار
همي خلعت خسروي دادشان
به شاهي به مرزي فرستادشان
همي گشت گويا مناديگري
خوش آواز و بيدار دل مهتري
که اي زيردستان شاه جهان
مخوانيد جز آفرين در نهان
مجوييد کين و مريزيد خون
مباشيد بر کار بد رهنمون
گر از زيردستان بنالد کسي
گر از لشکري رنج يابد بسي
نيابد ستمگاره جز دار جاي
همان رنج و آتش بديگر سراي
همه پادشاهند برگنج خويش
کسي راکه گرد آمد از رنج خويش
خوريد و دهيد آنک داريد چيز
همان کز شماهست درويش نيز
چو بايد خورش بامداد پگاه
سه من مي بيابد ز گنجور شاه
به پيمان که خواند بران آفرين
که کوشد که آباد دارد زمين
گر ايدون که زين سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا