شماره ٣١

چوخورشيد برزد سراز تيره کوه
خروشي برآمد زهر دو گروه
که گفتي زمين گشت گردان سپهر
گر از تيغها تيره شد روي مهر
بياراسته ميمن و ميسره
زمين کوه گشت آهنين يکسره
از آواز اسپان و بانگ سپاه
بيابان همي جست بر کوه راه
چو بهرام جنگي بدان بنگريد
يکي خنجر آبگون برکشيد
نيامد به دل ش اندرون ترس وبيم
دل شير دربيشه شد بد و نيم
به ايرانيان گفت صف برکشيد
همه کشور دوک لشکر کشيد
همي گشت گرد سپه يک تنه
که دارد نگه ميسره وميمنه
يلان سينه را گفت برقلبگاه
همي باش تا پيش روي سپاه
که از لشکر امروز جنگي منم
بگاه گريزش درنگي منم
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان ديد يکسر زلشکر سياه
رخ شيد تابان چوکام هژبر
همي تيغ باريد گفتي ز ابر
نياطوس و بندوي و گستهم وشاه
ببالا گذشتند زان رزمگاه
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو ديده بفرمانبران
ازان کوه لشکر همي ديد شاه
چپ وراست و قلب و جناح سپاه
چوبرخاست آواز کوس از دو روي
برفتند مردان پر خاشجوي
تو گفتي زمين کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
چو خسرو بران گونه پيکار ديد
فلک تار ديد و زمين قار ديد
به يزدان همي گفت برپهلوي
که از برتو ران پاک وبرتر توي
که برگردد امروز از رزم شاد
که داند چنين جز تو اي پاک وراد
کرابخت خواهد شدن کندرو
سر نيزه که شود خار و خو
دل و جان خسرو پرانديشه بود
جهان پيش چشمش يکي بيشه بود
که بگسست کوت ازميان سپاه
ز آهن بکردار کوهي سياه
بيامد دمان تاميان گروه
چو نزديک ترشد بران برز کوه
به خسرو چنين گفت کاي سرفراز
نگه کن بدان بنده ديوساز
که بااو برزم اندر آويختي
چواو کامران شد تو بگريختي
ببين از چپ لشکر ودست راست
که تا از ميان دليران کجاست
کنون تا بياموزمش کارزار
ببيند دل و رزم مردان کار
چو بشنيد خسرو زکوت اين سخن
دلش گشت پردرد و کين کهن
کجا گفت کز بنده بگريختي
سليح سواران فروريختي
ورا زان سخن هيچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
چنين گفت پس کوت را شهريار
که روپيش آن مرد ابلق سوار
چوبيند تو را پيشت آيد به جنگ
تومگريز تا لب نخايي زننگ
چوبشنيد کوت اين سخن بازگشت
چنان شد که با باد انباز گشت
همي رفت جوشان ونيزه بدست
به آوردگه رفت چون پيل مست
چو نزديک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زونام را
يلان سينه بهرام را بانگ کرد
که بيدارباش اي سوار نبرد
که آمد يکي ديو چون پيل مست
کمندي بفتراک و نيزه بدست
چو بهرام بشنيد تيغ از نيام
برآهخت چون باد و برگفت نام
چوخسرو چنان ديد برپاي خاست
ازان کوه سر سر برآورد راست
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو ديده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومي به نيزه درآمد زجاي
جهانجوي بر جاي بفشارد پاي
چو نيزه نيامد برو کارگر
بر وي اندر آورد جنگي سپر
يکي تيغ زد بر سر و گردنش
که تاسينه ببريد تيره تنش
چو آواز تيغش به خسرو رسيد
بخنديد کان زخم بهرام ديد
نياطوس جنگي بتابيد چشم
ازان خنده خسرو آمد بخشم
به خسرو چنين گفت کاي نامدار
نه نيکو بود خنده درکارزار
تو رانيست از روم جز کيميا
دلت خيره بينم بکين نيا
چو کوت هزاره به ايران و روم
نبينند هرگز به آباد بوم
بخندي کنون زانک اوکشته شد
چنان دان که بخت تو برگشته شد
بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همي وز بريده تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس
همو يابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگريختي
نبودت هنر تا نياويختي
ازان بنده بگريختن نيست ننگ
که زخمش بدين سان بود روز جنگ
وزان روي بهرام آواز داد
که اي نامداران فرخ نژاد
يلان سينه و رام و ايزد گسسپ
مرين کشته را بست بايد بر اسپ
فرستيد ز ايدر به لشکر گهش
بدان تابريده ببيند شهش
تن کوت رازود برپشت زين
بتنگي ببستند مردان کين
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همي شد به لشکر گه خويش باز
دل خسرو ازکوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند
بران زخم او بر پراگند مشک
بفرمود پس تا بکردند خشک
به کرباس بر دوختش همچنان
زره دربر و تنگ بسته ميان
به نزديک قيصر فرستاد باز
که شمشير اين بنده ديوساز
برين گونه برد همي روز جنگ
ازو گر هزيمت شدم نيست ننگ
همه رو ميان دلشکسته شدند
به دل پاک بي جنگ خسته شدند
همي ريخت بطريق خونين سرشک
همي رخ پر از آب و دل پر ز رشک
بيامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثليقان گرد و سوار
يکي حمله بردند زان سان که کوه
بدريد ز آواز رومي گروه
چکاچک برخاست و بانگ سران
همان زخم شمشير و گرز گران
توگفتي که دريا بجوشد همي
سپهر روان بر خروشد همي
ز بس کشته اندر ميان سپاه
بماندند بر جاي بربسته راه
ازان روميان کشته شد لشکري
هرآنکس که بود از دليران سري
دل خسرو از درد ايشان بخست
تن خسته زندگان راببست
همه کشتگان رابهم برفکند
تلي گشت برسان کوه بلند
همي خواندنديش بهرام چيد
ببريد خسرو ز رومي اميد
همي گفت اگر نيز رومي دو بار
کند همي برين گونه بر کارزار
جهان را تو بي لشکر روم دان
همان تيغ پولاد را موم دان
به سرگس چنين گفت پس شهريار
که فردا مبر جنگيان را به کار
تو فردا بياساي تا من سپاه
بيارم ز ايرانيان کينه خواه
بايرانيان گفت فردا به جنگ
شما را ببايد شدن بي درنگ
همه ويژه گفتند کايدون کنيم
که کوه و بيابان پر از خون کنيم