شماره ١٩

چوآمد بران شارستان شهريار
سوار آمد از قيصر نامدار
که چيزي کزين مرز بايد بخواه
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هرچند اين پادشاهي مراست
تو را با تن خويش داريم راست
بران شارستان ايمن و شاد باش
ز هر بد که انديشي آزاد باش
همه روم يکسر تو را کهترند
اگر چند گردنکش و مهترند
تو را تا نسازم سليح و سپاه
نجويم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنيد خسرو بدان شاد گشت
روانش از انديشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوي را
همان انديان جهانجوي را
بخراد برزين وشاپور شير
چنين گفت پس شهريار دلير
که اسپان چو روشن شود زين کنيد
ببالاي آن زين زرين کنيد
بپوشيد زربفت چيني قباي
همه يک دلانيد و پاکيزه راي
ازين شارستان سوي قيصر شويد
بگوييد و گفتار او بشنويد
خردمند باشيد وروشن روان
نيوشنده و چرب و شيرين زبان
گر اي دون که قيصر به ميدان شود
کمان خواهد ار ني به چوگان شود
بکوشيد با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نيايد شکست
سواري بداند کز ايران برند
دليري و نيرو ز شيران برند
بخراد برزين بفرمود شاه
که چيني حريرآر و مشک سياه
به قيصر يکي نامه بايد نوشت
چو خورشيد تابان بخرم بهشت
سخنهاي کوتاه و معني بسي
که آن ياد گيرد دل هر کسي
که نزديک او فيلسوفان بوند
بدان کوش تا ياوه يي نشنوند
چونامه بخواند زبان برگشاي
به گفتار با تو ندارند پاي
ببالوي گفت آنچ قيصر ز من
گشايد زبان بر سرانجمن
ز فرمان و سوگند و پيمان و عهد
تو اندر سخن ياد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان مني
بهر نيک و بد ترجمان مني
به چيزي که برما نيايد شکست
بکوشيد و با آن بساييد دست
تو پيمان گفتار من در پذير
سخن هرچ گفتم همه يادگير
شنيدند آواز فرخ جوان
جهانديده گردان روشن روان
همه خواندند آفرين سر به سر
که جز تو مبادا کسي تاجور
به نزديک قيصر نهادند روي
بزرگان روشن دل و راست گوي
چو بشنيد قيصر کز ايران مهان
فرستاده شهريار جهان
رسيدند نزديک ايوان ز راه
پذيره فرستاد چندي سپاه
بياراست کاخي به ديباي روم
همه پيکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده برداشتند
ز دهليزشان تيز بگذاشتند
گرانمايه گستهم بد پيشرو
پس او چوبالوي و شاپور گو
چو خراد برزين و گرد انديان
همه تاج بر سر کمر برميان
رسيدند نزديک قيصر فراز
چو ديدند بردند پيشش نماز
همه يک زبان آفرين خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستين بپرسيد قيصر ز شاه
از ايران وز لشکر و رنج راه
چو بشنيد خراد به رزين برفت
برتخت با نامه شاه تفت
بفرمان آن نامور شهريار
نهادند کرسي زرين چهار
نشست اين سه پرمايه نيک راي
همي بود خراد برزين بپاي
بفرمود قيصر که بر زيرگاه
نشيند کسي کو بپيمود راه
چنين گفت خراد برزين که شاه
مرا در بزرگي ندادست راه
که در پيش قيصر بيارم نشست
چنين نامه شاه ايران بدست
مگر بندگي را پسند آيمت
به پيغام او سودمند آيمت
بدو گفت قيصر که بگشاي راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرين بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرين خوارکرد
که اويست برتر زهر برتري
توانا و داننده از هر دري
بفرمان او گردد اين آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کرده اند
بدين چرخ گردان برآورده اند
چو از خاک مرجانور بنده کرد
نخستين کيومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفريدون رسيد
کزان سرفرازان و را برگزيد
پديد آمد آن تخمه اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودي نهان
همي رو چنين تا سر کي قباد
که تاج بزرگي به سر برنهاد
نيامد بدين دوده هرگز بدي
نگه داشتندي ره ايزدي
کنون بنده يي ناسزاوار وگست
بيامد بتخت کيان برنشست
همي داد خواهم ز بيدادگر
نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرآنکس که او برنشيند بتخت
خرد بايد و نامداري و بخت
شناسد که اين تخت و اين فرهي
کرا بود و ديهيم شاهنشهي
مرا اندرين کار ياري کنيد
برين بي وفا کامگاري کنيد
که پوينده گشتيم گرد جهان
بشرم آمديم از کهان ومهان
چوقيصر بران سان سخنها شنيد
برخساره شد چون گل شنبليد
گل شنبليدش پر از ژاله شد
زبان و روانش پر ازناله شد
چوآن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت برچشم او لاژورد
بخراد بر زين جهاندار گفت
که اين نيست برمرد دانا نهفت
مرا خسرو از خويش و پيوند بيش
ز جان سخن گوي دارمش پيش
سليح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببين تا چه اندر خورست
اگر ديده خواهي ندارم دريغ
که ديده به از گنج دينار و تيغ