شماره ١٥

همي بود بندوي بسته چو يوز
به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوي بهرام بود
کزان بند او نيک ناکام بود
ورا نيز بندوي بفريفتي
ببند اندر از چاره نشکيفتي
که از شاه ايران مشو نااميد
اگر تيره شد روز گردد سپيد
اگرچه شود بخت او ديرساز
شود بخت پيروز با خوشنواز
جهان آفرين برتن کيقباد
ببخشيد و گيتي بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه انديشد اين مردم نيک بخت
ز دهقان نژاد ايچ مردم مباد
که خيره دهد خويشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بيني به ايران سپاه
بدين تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز يورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهريار
مرا داد خواهد به جان زينهار
زپند توآرايش جان کنم
همه هرچ گويي توفرمان کنم
يکي سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آيد برين مرز وبوم
سپاه آرد از پيش قيصر ز روم
به خواهي مرا زو به جان زينهار
نگيري تو اين کار دشوار خوار
ازو بر تن من نيايد زيان
نگردد به گفتار ايرانيان
بگفت اين و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوي رابند خواست
چو بندوي بگرفت استا و زند
چنين گفت کز کردگار بلند
مبيناد بندوي جز درد ورنج
مباد ايمن اندر سراي سپنج
که آنگه که خسرو بيايد زجاي
ببينم من او را نشينم ز پاي
مگر کو به نزد تو انگشتري
فرستد همان افسر مهتري
چوبشنيد بهرام سوگند او
بديد آن دل پاک و پيوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خويش
بگويم بر افرازم آواز خويش
بسازم يکي دام چوبينه را
بچاره فراز آورم کينه را
به زهراب شمشير در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدرياي آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بايست خواند
بدو گفت بندوي کاي کاردان
خردمند و بيدار و بسياردان
بدين زودي اندر جهاندار شاه
بيايد نشيند برين پيشگاه
توداني که من هرچ گويم بدوي
نپيچد ز گفتار اين بنده روي
بخواهم گناهي که رفت از تو پيش
ببخشد به گفتار من تاج خويش
اگر خود برآني که گويي همي
به دل راي کژي نجويي همي
ز بند اين دو پاي من آزاد کن
نخستين ز خسرو برين يادکن
گشاده شود زين سخن راز تو
بگوش آيدش روشن آواز تو
چو بشنيد بهرام شد تازه روي
هم اندر زمان بند برداشت زوي
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپيده بدو اندر آويخت چنگ
ببندوي گفت ارث دلم نشکند
چو چوبينه امروز چوگان زند
سگاليده ام دوش با پنج يار
که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبينه روي
به ميدان نهاد و بچوگان و گوي
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزديک پور سياوش چودود
زره خواست و پوشيد زيرقباي
ز درگاه باسپ اندر آورد پاي
زني بود بهرام يل را نه پاک
که بهرام را خواستي زير خاک
به دل دوست بهرام چوبينه بود
که از شوي جانش پر از کينه بود
فرستاد نزديک بهرام کس
که تن را نگه دار و فرياد رس
که بهرام پوشيد پنهان زره
برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خويشتن دور داري سزد
چو بشنيد چو بينه گفتار زن
که با او همي گفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتي به ميدان اوي
چو نزديک گشتي بچوگان و گوي
زدي دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنين تا به پور سياوش رسيد
زره در برش آشکارا بديد
بدو گفت اي بتر از خار گز
به ميدان که پوشد زره زير خز
بگفت اين و شمشير کين برکشيد
سراپاي او پاک بر هم دريد
چوبندوي زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشيد پس جوشن و برنشست
ميان يلي لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گريزان شد از بيم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گريز
بدان تا نبينند ازو رستخيز
به منزل رسيدند و بفزود خيل
گرفتند تازان ره اردبيل
زميدان چو بهرام بيرون کشيد
همي دامن ازخشم در خون کشيد
ازان پس بفرمود مهر وي را
که باشد نگهدار بندوي را
ببهرام گفتند کاي شهريار
دلت را ببندوي رنجه مدار
که اوچون ازين کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشيمان شد از کشتن يار خويش
کزان تيره دانست بازار خويش
چنين گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
يکي خفته بر تيغ دندان پيل
يکي ايمن از موج درياي نيل
دگر آنک بر پادشا شد دلير
چهارم که بگرفت بازوي شير
ببخشاي برجان اين هر چهار
کزيشان بپيچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران يارگر خواهد انبوه را
تن خويشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتي ويران گذشتن برآب
به آيد که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهي که بيني بچشم
شوي خيره زو بازگردي بخشم
کسي راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گيرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسي خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتيم بندوي را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برين کرده خويش بايد گريست
ببينيم تا راي يزدان بچيست
وزان روي بندوي و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همي برد هرکس که بد بردني
براهي که موسيل بود ارمني
بيابان بي راه و جاي دده
سرا پرده يي ديد جايي زده
نگه کرد موسيل بود ارمني
هم آب روان يافت هم خوردني
جهان جوي بندوي تنها برفت
سوي خيمه ها روي بنهاد تفت
چو مو سيل را ديد بردش نماز
بگفتند با او زماني دراز
بدو گفت موسيل زايدر مرو
که آگاهي آيد تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همي آشتي نو کند گر نبرد
چو بشنيد بندوي آنجا بماند
وزان دشت ياران خود رابخواند