شماره ١١

چوبهرام رفت اندر ايوان شاه
گزين کرد زان لشکر کينه خواه
زره دار و شمشير زن سي هزار
بدان تا شوند از پس شهريار
چنين لشکري نامبردار و گرد
ببهرام پور سياوش سپرد
وزان روي خسرو بيابان گرفت
همي از بد دشمنان جان گرفت
چنين تا بنزد رباطي رسيد
سر تيغ ديوار او ناپديد
کجا خواندنديش يزدان سراي
پرستشگهي بود و فرخنده جاي
نشستنگه سوکواران بدي
بدو در سکوبا و مطران بدي
چنين گفت خسرو به يزدان پرست
که از خوردني چيست کايد بدست
سکوبا بدو گفت کاي نامدار
فطيرست با تره جويبار
گراي دون که شايد بدين سان خورش
مبادت جز از نوشه اين پرورش
ز اسب اندر آمد سبک شهريار
همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوي با آن دو خسرو پرست
گرفت از پي و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چيزي که بود
پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنين گفت پس با سکوبا که مي
نداري تو اي پيرفرخنده پي
بدو گفت ما مي زخرما کنيم
به تموز وهنگام گرما کنيم
کنون هست لختي چو روشن گلاب
به سرخي چو بيجاده در آفتاب
هم آنگه بياورد جامي نبيد
که شد زنگ خورشيد زو ناپديد
بخورد آن زمان خسرو از مي سه جام
مي و نان کشکين که دارد بنام
چو مغزش شد از باده سرخ گرم
هم آنگه بخفت از بر ريگ نرم
نهاد از بر ران بندوي سر
روانش پر از درد و خسته جگر
همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوباي مهتر بيامد برش
که از راه گردي برآمد سياه
دران گرد تيره فراوان سپاه
چنين گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدين گونه شد خواستار
نه مردم به کارست و نه بارگي
فراز آمد آن روز بيچارگي
بدو گفت بندوي بس چاره ساز
که آمدت دشمن بتنگي فراز
بدو گفت خسرو که اي نيک خواه
مرا اندرين کار بنماي راه
بدو گفت بندوي کاي شهريار
تو را چاره سازم بدين روزگار
وليکن فدا کرده باشم روان
به پيش جهانجوي شاه جهان
بدو گفت خسرو که داناي چين
يکي خوب زد داستاني برين
که هرکو کند بر درشاه کشت
بيابد بدان گيتي اندر بهشت
چو ديوار شهر اندر آمد زپاي
کلاته نبايد که ماند بجاي
چو ناچيز خواهد شدن شارستان
مماناد ديوار بيمارستان
توگر چاره جويي داني اکنون بساز
هم از پاک يزدان نه اي بي نياز
بدو گفت بندوي کاين تاج زر
مرا ده همين گوشوار و کمر
همان لعل زرين چيني قباي
چو من پوشم اين را تو ايدر مپاي
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتي که موجش درآرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوي گفت
وزانجايگه گشت با باد جفت
چو خسرو برفت از بر چاره جوي
جهانديده سوي سقف کرد روي
که اکنون شما را بدين بر ز کوه
ببايد شدن ناپديد از گروه
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودي در آهنين سخت کرد
بپوشيد پس جامه زرنگار
به سر برنهاد افسر شهريار
بران بام برشد نه بر آرزوي
سپه ديد گرد اندورن چارسوي
همي بود تا لشکر رزمساز
رسيدند نزديک آن دژ فراز
ابرپاي خاست آنگه از بام زود
تن خويشتن را به لشکر نمود
بديدندش از دور با تاج زر
همان طوق و آن گوشوار و کمر
همي گفت هر کس که اين خسروست
که با تاج و با جامه هاي نوست
چو بند وي شد بي گمان کان سپاه
همي بازنشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامه خويش تفت
بپوشيد ناکام و بربام رفت
چنين گفت کاي رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پيش رو
که پيغام دارم ز شاه جهان
بگويم شنيده به پيش مهان
چو پور سياووش ديدش ببام
منم پيش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گويد جهاندار شاه
که من سخت پيچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
زراه دراز اندر آشوفته
بدين خانه سوکواران به رنج
فرود آمدستيم با يار پنج
چوپيدا شود چاک روز سپيد
کنم دل زکار جهان نااميد
بياييم با تو به راه دراز
به نزديک بهرام گردن فراز
برين برکه گفتم نجويم زمان
مگر يارمندي کند آسمان
نياکان ماآنک بودند پيش
نگه داشتندي هم آيين وکيش
اگرچه بدي بختشان دير ساز
ز کهتر نبرداشتندي نياز
کنون آنچ ما را به دل راز بود
بگفتيم چون بخت ناساز بود
زرخشنده خورشيد تا تيره خاک
نباشد مگر راي يزدان پاک
چو سالار بشنيد زو داستان
به گفتار او گشت همداستان
دگر هرکه بشنيد گفتار اوي
پر از درد شد دل ز کردار اوي
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همي داشتي راي خسرو نگاه
دگر روز بندوي بربام شد
ز ديوار تا سوي بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز
همانا نيايد به کاري فراز
چنين هم شب تيره بيدار بود
پرستنده پاک دادار بود
همان نيز خورشيد گردد بلند
زگرما نبايد که يابد گزند
بياسايد امروز و فردا پگاه
همي راند اندر ميان سپاه
چنين گفت بهرام با مهتران
که کاريست اين هم سبک هم گران
چو بر خسرو اين کار گيريم تنگ
مگر تيز گردد بيايد به جنگ
بتنها تن او يکي لشکرست
جهانگير و بيدار و کنداورست
وگر کشته آيد به دشت نبرد
برآرد ز ما نيز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشيم نيز
وگر خوردني نيست بسيار چيز
مگر کو بدين هم نشان خوش منش
بيايد به از جنگ وز سرزنش
چنان هم همي بود تا شب ز کوه
برآمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندرآمد ز هر پهلوي
همي سوختند آتش از هر سوي