شماره ٤

چوبشنيد بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهريار
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
پسر برنشست از بر تخت اوي
بپا اندر آمد سر وبخت اوي
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد وانديشه اندر گرفت
بفرمود تا کوس بيرون برند
درفش بزرگي به هامون برند
بنه برنهاد وسپه برنشست
بپيکار خسرو ميان را ببست
سپاهي بکردار کوه روان
همي راند گستاخ تا نهروان
چوآگاه شد خسرو از کاراوي
غمي گشت زان تيز بازار اوي
فرستاد بيدار کارآگهان
که تا بازجويند کارجهان
به کارآگهان گفت راز ازنخست
زلشکر همي کرد بايد درست
که بااو يکي اند لشکر به جنگ
وگر گردد اين کار ما با درنگ
دگر آنک بهرام در قلبگاه
بود بيشتر گر ميان سپاه
چگونه نشيند بهنگام بار
برفتن کند هيچ راي شکار
برفتند کارآگهان از درش
نبود آگه از کار وز لشکرش
چو رفتند و ديدند و بازآمدند
نهاني بر او فراز آمدند
که لشکر بهرکار با اويکيست
اگر نامدارست وگر کودکيست
هرانگه که لشکر براند به راه
بود يک زمان در ميان سپاه
زماني شود بر سوي ميمنه
گهي بر چپ و گاه سوي بنه
همه مردم خويش دارد براز
ببيگانگانشان نيايد نياز
بکردار شاهان نشيند ببار
همان در در و دشت جويد شکار
چواز رزم شاهان نراند همي
همه دفتر دمنه خواهد همي
چنين گفت خسرو بدستور خويش
که کاري درازست ما را به پيش
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدريا دل اژدها بشکند
دگر آنک آيين شاهنشهان
بياموخت از شهريار جهان
سيم کش کليله است ودمنه وزير
چون او راي زن کس ندارد دبير
ازان پس ببندوي و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتيم جفت
چوگردوي و شاپور و چون انديان
سپهدار ارمينيه رادمان
نشستند با شاه ايران براز
بزرگان فرزانه رزمساز
چنين گفت خسرو بدان مهتران
که اي سرفرازان و جنگ آوران
هرآن مغز کو را خرد روشنست
زدانش يکي بر تنش جوشنست
کس آنرا نبرد مگر تيغ مرگ
شود موم ازان زخم پولاد ترگ
کنون من بسال ازشما کهترم
براي جواني جهان نسپرم
بگوييد تا چاره کارچيست
بران خستگيها پرآزار کيست
بدو گفت موبد انوشه بدي
همه مغز را فر وتوشه بدي
چوپيدا شد اين راز گردنده دهر
خرد را ببخشيد بر چاربهر
چونيمي ازو بهره پادشاست
که فر و خرد پادشا را سزاست
دگر بهره مردم پارسا
سديگر پرستنده پادشا
چو نزديک باشد بشاه جهان
خرد خويشتن زو ندارد نهان
کنون از خرد پاره يي ماند خرد
که دانا ورا بهر دهقان شمرد
خرد نيست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نيست يزدان شناس
اگر بشنود شهريار اين سخن
که گفتست بيدار مرد کهن
بدو گفت شاه اين سخن گر بزر
نويسم جز اين نيست آيين و فر
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل انديشه ديگرست
که چون اين دو لشکر برابر شود
سر نيزه ها بر دو پيکر شود
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه
برانم شوم پيش او بي سپاه
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار بدنام خودکام را
يکي ز آشتي روي بنمايمش
نوازمش بسيار و بستايمش
اگر خود پذيرد سخن به بود
که چون او بدرگاه برکه بود
وگر جنگ جويد منم جنگ جوي
سپه را بروي اندر آريم روي
همه کاردانان بدين داستان
کجا گفت گشتند همداستان
بزرگان برو آفرين خواندند
ورا شهريار زمين خواندند
همي گفت هرکس که اي شهريار
زتو دور بادا بد روزگار
تو را باد پيروزي و فرهي
بزرگي و ديهيم شاهنشهي
چنين گفت خسرو که اين باد وبس
شکست و جدايي مبيناد کس
سپه را ز بغداد بيرون کشيد
سراپرده نور به هامون کشيد
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه
ازان روسپهبد وزين روي شاه
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بيفشاند زلف شب تيره گون
طلايه بيامد زهردوسپاه
که دارد زبدخواه خود را نگاه
چو از خنجر روز بگريخت شب
همي تاخت سوزان دل وخشک لب
تبيره برآمد زهر دو سراي
بدان رزم خورشيد بد رهنماي
بگستهم وبندوي فرمود شاه
که تا برنهادند زآهن کلاه
چنين با بزرگان روشن روان
همي راند تا چشمه نهروان
طلايه ببهرام شد ناگزير
که آمد سپه بر دو پرتاب تير
چوبشنيد بهرام لشکر براند
جهانديدگان را برخويش خواند
نشست از برابلق مشک دم
خنيده سرافراز رويينه سم
سليحش يکي هندوي تيغ بود
که درزخم چون آتش ميغ بود
چوبرق درفشان همي راند اسپ
بدست چپش ريمن آذرگشسپ
چو آيينه گشسپ ويلان سينه نيز
برفتند پرکينه و پرستيز
سه ترک دلاور ز خاقانيان
بران کين بهرام بسته ميان
پذيرفته هر سه که چون روي شاه
ببينيم دور ازميان سپاه
اگربسته گرکشته اورابرت
بياريم و آسوده شد لشکرت
زيک روي خسرو دگر پهلوان
ميان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رويه سپاه
که تا پهلوان چون رود نزد شاه