آغاز داستان - قسمت ششم

چوبهرام بشنيد گفتار اوي
ميانجي همي ديد کردار اوي
ازان پس يلان سينه را ديد وگفت
که اکنون چه داري سخن درنهفت
يلان سينه گفت اي سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه يزدان سپرد
چو پيروزي و فرهي يابد اوي
بسوي بدي هيچ نشتابد اوي
که آن آفرين باز نفرين شود
وزو چرخ گردنده پرکين شود
چو يزدان تو را فرهي داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذيري بافزون شود
دل از ناسپاسي پرازخون شود
ازان پس ببهرام بهرام گفت
که اي با خردياروبا راي جفت
چه گويي کزين جستن تخت وگنج
بزرگيست فرجام گر درد ورنج
بخنديد بهرام ازان داوري
ازان پس برانداخت انگشتري
بدو گفت چندانک اين در هوا
بماند شود بنده اي پادشا
بدو گفت کين را مپندار خرد
که ديهيم را خرد نتوان شمرد
چنين گفت زان پس بپيداگشسب
که اي تيغ زن شير تا زنده اسب
چه بيني چه گويي بدين کار ما
بود گاه شاهي سزاوار ما
چنين گفت پيداگشسب سوار
که اي از يلان جهان يادگار
يکي موبدي داستان زد برين
که هرکس که دانا بد وپيش بين
اگر پادشاهي کند يک زمان
روانش بپرد سوي آسمان
به ازبنده بندن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نياز
چنين گفت پس با دبير بزرگ
که بگشاي لب را تو اي پيرگرگ
دبير بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه انديشه اندر نشست
ازان پس چنين گفت بهرام را
که هرکس جويا بود کامرا
چودرخور بجويد بيابد همان
درازست ويازنده دست زمان
زچيزي که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بيايد ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که اي گشته اندر نشيب وفراز
سخن هرچ گويي بروي کسان
شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ داني به کار اندورن
زنيک وبد روزگار اندرون
چنين گفت همدان گشسب بلند
که اي نزد پرمايگان ارجمند
زناآمده بد بترسي همي
زديهيم شاهان چه پرسي همي
بکن کار وکرده به يزدان سپار
بخرما چه يازي چوترسي زخار
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بيم جان باشد ورنج تن
زگفتارشان خواهر پهلوان
همي بود پيچان وتيره روان
بران داوري هيچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نيم شب
بدو گفت بهرام کاي پاک تن
چه بيني به گفتار اين انجمن
ورا گرديه هيچ پاسخ نداد
نه از راي آن مهتران بود شاد
چنين گفت اوبا دبير بزرگ
که اي مرد بدساز چون پيرگرگ
گمانت چنينست کين تاج وتخت
سپاه بزرگي و پيروزبخت
ز گيتي کسي را نبد آرزوي
ازان نامداران آزاده خوي
مگر شاهي آسانتر از بندگيست
بدين دانش تو ببايد گريست
بر آيين شاهان پيشين رويم
سخن هاي آن برتو ران بشنويم
چنين داد پاسخ مر او را دبير
که گر راي من نيستت جايگير
هم آن گوي وآن کن که راي آيدت
بران رو که دل رهنماي آيدت
همان خواهرش نيز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را
نه نيکوست اين دانش وراي تو
بکژي خرامد همي پاي تو
بسي بد که بيکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هيچ کهتر نگاه
جهان را بمردي نگه داشتند
يکي چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه انديشه اي راند نغز
بداند که شاهي به ازبندگيست
همان سرافرازي زافگندگيست
نبودند يازان بتخت کيان
همه بندگي را کمر برميان
ببستند و زيشان بهي خواستند
همه دل بفرمانش آراستند
نه بيگانه زيباي افسر بود
سزاي بزرگي بگوهر بود
زکاوس شاه اندرآيم نخست
کجا راه يزدان همي بازجست
که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواري و زاري بساري فتاد
از انديشه کژ وز بدنهاد
چوگودرز وچون رستم پهلوان
بکردند رنجه برين بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران
ببستند پايش ببند گران
کس آهنگ اين تخت شاهي نکرد
جز از گرم و تيمار ايشان نخورد
چوگفتند با رستم ايرانيان
که هستي تو زيباي تخت کيان
يکي بانگ برزد برآنکس که گفت
که با دخمه تنگ باشيد جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان
نشستند بآيين وروشن روان
مرا تخت زر بايد و بسته شاه
مباد اين گمان ومباد اين کلاه
گزين کرد زايران ده ودوهزار
جهانگير وبرگستوانور سوار
رهانيد ازبند کاوس را
همان گيو و گودرز وهم طوس را
همان شاه پيروز چون کشته شد
بايرانيان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار
بآرام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزاي
که آورد گاه مهي بازجاي
ز پيروزي او چو آمد نشان
ز ايران برفتند گردنکشان
که بروي بشاهي کنند آفرين
شود کهتري شهريار زمين
بايرانيان گفت کين ناسزاست
بزرگي وتاج ازپي پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
نياريم دربيشه شيرگرگ
چوخواهي که شاهي کني بي نژاد
همه دوده را داد خواهي بباد
قباد آن زمان چون بمردي رسيد
سرسوفزاي از درتاج ديد
به گفتار بدگوهرانش بکشت
کجا بود درپادشاهيش پشت
وزان پس ببستند پاي قباد
دلاور سواري گوي کي نژاد
بزرمهر دادش يکي پرهنر
که کين پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس رانديد
که با تاج برتخت شاهي سزيد
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
بروآفرين خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خويش
بجويد کند تيز بازار خويش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
وگر چند بودي نژادش درست
زترکان يکي نامور ساوه شاه
بيامد که جويد نگين وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرين
که اونيست گردد به ايران زمين
تو را آرزو تخت شاهنشهي
چراکرد زان پس که بودي رهي
همي بر جهاند يلان سينه اسب
که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهرياري کنم
تن خويش را يادگاري کنم
خردمند شاهي چونوشين روان
بهرمز بدي روز پيري جوان
بزرگان کشور ورا ياورند
اگر ياورانند گر کهترند
به ايران سوارست سيصدهزار
همه پهلوان وهمه نامدار
همه يک بيک شاه را بنده اند
بفرمان و رايش سرافگنده اند
شهنشاه گيتي تو را برگزيد
چنان کز ره نامداران سزيد
نياگانت را همچنين نام داد
بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نيکويي بد کني
چنان داد که بد باتن خودکني
مکن آز را برخرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم
ببسيار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نياکان بباد
مبادا که پند من آيدت ياد
همه انجمن ماند زودرشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گويد همي
جز از راه نيکي نجويد همي
يلان سينه گفت اي گرانمايه زن
تو درانجمن راي شاهان مزن
که هرمز بدين چندگه بگذرد
زتخت مهي پهلوان برخورد
زهرمز چنين باشد اندر خبر
برادرت را شاه ايران شمر
بتاج کيي گر ننازد همي
چراخلعت از دوک سازد همي
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کيقباد اندرآري شمار
برين تخمه بر ساليان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر
سرآمد کنون نام ايشان مبر
ز پرويز خسرو مينديش نيز
کزوياد کردن نيرزد بچيز
بدرگاه او هرک ويژه ترند
برادرت راکهتر وچاکرند
چو بهرام گويد بران کهتران
ببندند پايش ببند گران
بدو گرديه گفت کاي ديو ساز
همي ديوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم
که از تو ببينم همي باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بري
تو افگندي اين جستن تخت پي
چو بهرام را دل بجوش آوري
تبار مرا درخروش آوري
شود رنج اين تخمه ما بباد
به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن بزم و آرام را
بگفت اين وگريان سوي خانه شد
به دل با برادر چو بيگانه شد
همي گفت هرکس که اين پاک زن
سخن گوي و روشن دل و راي زن
تو گويي که گفتارش از دفترست
بدانش ز جا ماسب نامي ترست
چو بهرام را آن نيامد پسند
همي بود ز آواز خواهر نژند
دل تيره انديشه ديرياب
همي تخت شاهي نمودش بخواب
چنين گفت پس کين سراي سپنج
نيابند جويندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
برامشگري گفت کامروز رود
بياراي با پهلواني سرود
نخوانيم جز نامه هفتخوان
برين مي گساريم لختي بخوان
که چون شد برويين دز اسفنديار
چه بازي نمود اندران روزگار
بخوردند بر ياد او چند مي
که آباد بادا برو بوم ري
کزان بوم خيزد سپهبد چوتو
فزون آفريناد ايزد چو تو
پراگنده گشتند چون تيره شد
سرميگساران ز مي خيره شد
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تيره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ
بفرمود تا شد دبير بزرگ
بخاقان يکي نامه ار تنگ وار
نبشتند پربوي ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
دلي پرپشيماني و باد سرد
ازين پس من آن بوم و مرز تو را
نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
تو را همچو کهتر برادر شوم
توبايد که دل را بشويي زکين
نداري جدا بوم ايران ز چين
چوپردخته شد زين دگر ساز کرد
درگنج گرد آمده باز کرد
سپه را درم داد واسب ورهي
نهاني همي جست جاي مهي
زلشکر يکي پهلوان برگزيد
که سالار بوم خراسان سزيد
پرانديشه از بلخ شد سوي ري
بخرداد فرخنده درماه دي
همي کرد انديشه دربيش وکم
بفرمود پس تا سراي درم
بسازند وآرايشي نو کنند
درم مهر برنام خسرو کنند
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
سخنگوي و اندرخور کار نغز
به مهر آن درمها ببدره درون
بفرمود بردن سوي طيسفون
بياريد پرمايه ديباي روم
که پيکر بريشم بد و زرش بوم
بخريد تا آن درم نزدشاه
برند وکند مهر او را نگاه
فرستاده اي خواند با شرم و هوش
دلاور بسان خجسته سروش
يکي نامه بنوشت با باد و دم
سخن گتف هرگونه ازبيش و کم
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
ز رزمي کجا کرده بد با سپاه
وزان خلعتي کآمد او را ز شاه
ز مقناع وز دوکدان سياه
چنين گفت زان پس که هرگز بخواب
نبينم رخ شاه با جاه و آب
هرآنگه که خسرو نشيند بتخت
پسرت آن گرانمايه نيکبخت
بفرمان او کوه هامون کنم
بيابان زدشمن چو جيحون کنم
همي خواست تا بردرشهريار
سرآرد مگر بي گنه روزگار
همي يادکرد اين به نامه درون
فرستاده آمد سوي طيسفون
ببازارگان گفت مهر درم
چو هرمزد بيند بپيچد زغم
چو خسرو نباشد ورا ياروپشت
ببيند ز من روزگار درشت
چو آزرمها بر زمين برزنم
همي بيخ ساسان زبن برکنم
نه آن تخمه را کرد يزدان زمين
گه آمد برخيزد آن آفرين
بيامد فرستاده نيک پي
ببغداد با نامداران ري
چونامه به نزديک هرمز رسيد
رخش گشت زان نامه چون شنبليد
پس آگاهي آمد ز مهر درم
يکايک بران غم بيفزود غم
بپيچيد و شد بر پسر بدگمان
بگفت اين به آيين گشسب آن زمان
که خسرو بمردي بجايي رسيد
که از ما همي سر بخواهد کشيد
درم را همي مهر سازد بنيز
سبک داشتن بيشتر زين چه چيز
به پاسخ چنين گفت آيين گشسب
که بي تو مبيناد ميدان و اسب
بدو گفت هرمز که درناگهان
مر اين شوخ را گم کنم ازجهان
نهاني يکي مرد راخواندند
شب تيره با شاه بنشاندند
بدو گفت هرمزد فرمان گزين
ز خسرو بپرداز روي زمين
چنين داد پاسخ که ايدون کنم
به افسون ز دل مهر بيرون کنم
کنون زهر فرمايد از گنج شاه
چو او مست گردد شبان سياه
کنم زهر با مي بجام اندرون
ازان به کجا دست يازم به خون
ازين ساختن حاجب آگاه شد
برو خواب وآرام کوتاه شد
بيامد دوان پيش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد ازنهفت
چوبشنيد خسروکه شاه جهان
همي کشتن او سگالد نهان
شب تيره از طيسفون درکشيد
توگفتي که گشت از جهان ناپديد
نداد آن سر پر بها رايگان
همي تاخت تا آذر ابادگان
چو آگاهي آمد بهرمهتري
که بد مرزبان و سرکشوري
که خسرو بيازرد از شهريار
برفتست با خوار مايه سوار
بپرسش گرفتند گردنکشان
بجايي که بود از گرامي نشان
چو بادان پيروز و چون شير زيل
که با داد بودند و با زور پيل
چو شيران و وستوي يزدان پرست
ز عمان چو خنجست و چون پيل مست
ز کرمان چو بيورد گرد و سوار
ز شيران چون سام اسفنديار
يکايک بخسرو نهادند روي
سپاه و سپهبد همه شاهجوي
همي گفت هرکس که اي پور شاه
تو را زيبد اين تاج و تخت وکلاه
از ايران و از دشت نيزه وران
ز خنجر گزاران و جنگي سران
نگر تا نداري هراس از گزند
بزي شاد و آرام و دل ارجمند
زماني بنخچير تازيم اسب
زماني نوان پيش آذر کشسب
برسم نياکان نيايش کنيم
روان را به يزدان نمايش کنيم
گراز شهر ايران چو سيصد هزار
گزند تو را بر نشيند سوار
همه پيش تو تن بکشتن دهيم
سپاسي بران کشتگان برنهيم
بديشان چنين گفت خسرو که من
پرازبيمم از شاه و آن انجمن
اگرپيش آذر گشسب اين سران
بيايند و سوگندهاي گران
خورند و مرا يکسر ايمن کنند
که پيمان من زان سپس نشکنند
بباشم بدين مرز با ايمني
نترسم ز پيکار آهرمني
يلان چون شنيدند گفتار اوي
همه سوي آذر نهادند روي
بخوردند سوگند زان سان که خواست
که مهرتو با ديده داريم راست
چوايمن شد از نامداران نهان
ز هر سو برافگند کارآگهان
بفرمان خسرو سواران دلير
بدرگاه رفتند برسان شير
که تا از گريزش چه گويد پدر
مگر چاره نو بسازد دگر
چوبشنيد هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
چوگستهم و بندوي را کرد بند
به زندان فرستاد ناسودمند
کجا هردو خالان خسرو بدند
بمردانگي در جهان نو بدند
جزين هرک بودند خويشان اوي
به زندان کشيدند با گفت وگوي
به آيين گشسب آن زمان شاه گفت
که از راي دوريم و با باد جفت
چو او شد چه سازيم بهرام را
چنان بنده خرد و بدکام را
شد آيين گشسب اندران چاره جوي
که آن کار را چون دهد رنگ وبوي
بدو گفت کاي شاه گردن فراز
سخنهاي بهرام چون شد دراز
همه خون من جويد اندر نهان
نخستين زمن گشت خسته روان
مرا نزد او پاي کرده ببند
فرستي مگر باشدت سودمند
بدو گفت شاه اين نه کارمنست
که اين راي بدگوهر آهرمنست
سپاهي فرستم تو سالار باش
برزم اندرون دست بردار باش
نخستين فرستيش يک رهنمون
بدان تا چه بيني به سرش اندرون
اگر مهتري جويد و تاج و تخت
بپيچد بفرجام ازو روي بخت
وگر همچنين نيز کهتر بود
بفرجامش آرام بهتر بود
ز گيتي يکي بهره او را دهم
کلاه يلانش به سر برنهم
مرا يکسر از کارش آگاه کن
درنگي مکن کارکوتاه کن
همي ساخت آيين گشسب اين سخن
کجا شاه فرزانه افگند بن
يکي مرد بد بسته از شهر اوي
به زندان شاه اندرون چاره جوي
چوبشنيد کآيين گشسب سوار
همي رفت خواهد سوي کارزار
کسي را ززندان به نزديک اوي
فرستاد کاي مهتر نامجوي
زشهرت يکي مرد زندانيم
نگويم همانا که خود دانيم
مرا گر بخواهي توازشهريار
دوان با توآيم برين کارزار
به پيش تو جان رابکوشم به جنگ
چو يابم رهايي ز زندان تنگ
فرستاد آيين گشسب آن زمان
کسي را بر شاه گيتي دمان
که همشهري من ببند اندرست
به زندان ببيم و گزند اندرست
بمن بخشد او را جهاندار شاه
بدان تاکنون با من آيد به راه
بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پيش تو درکي کند کارزار
يکي مرد خونريز و بيکار و دزد
بخواهي ز من چشم داري بمزد
وليکن کنون زين سخن چاره نيست
اگر زو بتر نيز پتياره نيست
بدو داد مرد بد آميز را
چنان بدکنش ديو خونريز را
بياورد آيين گشسب آن سپاه
همي راند چون باد لشکر به راه
بدين گونه تا شهر همدان رسيد
بجايي که لشکر فرود آوريد
بپرسيد تا زان گرانمايه شهر
کسي دارد از اختر و فال بهر
بدو گفت هر کس که اخترشناس
بنزد تو آيد پذيرد سپاس
يکي پيرزن مايه دار ايدرست
که گويي مگر ديده اخترست
سخن هرچ گويد نيايد جز آن
بگويد بتموز رنگ خزان
چوبشنيد گفتارش آيين گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
چوآمد بپرسيدش ازکارشاه
وزان کو بياورد لشکر به راه
بدو گفت ازين پس تو درگوش من
يکي لب بجنبان که تا هوش من
ببستر برآيد زتيره تنم
وگر خسته ازخنجر دشمنم
همي گفت با پيرزن راز خويش
نهان کرده ازهرکس آواز خويش
ميان اندران مرد کو را زشاه
رهانيد و با او بيامد به راه
به پيش زن فالگو برگذشت
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
بدو پيرزن گفت کين مرد کيست
که از زخم او برتو بايد گريست
پسنديده هوش تو بردست اوست
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
چوبشنيد آيين گشسب اين سخن
بياد آمدش گفت و گوي کهن
که از گفت اخترشناسان شنيد
همي کرد برخويشتن ناپديد
که هوش تو بر دست همسايه اي
يکي دزد و بيکار و بيمايه اي
برآيد به راه دراز اندرون
تو زاري کني او بريزدت خون
يکي نامه بنوشت نزديک شاه
که اين را کجا خواستستم به راه
نبايست کردن ز زندان رها
که اين بتر از تخمه اژدها
همي گفت شاه اين سخن با رهي
رهي را نبد فر شاهنشهي
چوآيد بفرماي تا درزمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان
نبشت و نهاد از برش مهر خويش
چو شد خشک همسايه را خواند پيش
فراوانش بستود و بخشيد چيز
بسي برمنش آفرين کرد نيز
بدو گفت کين نامه اندر نهان
ببرزود نزديک شاه جهان
چوپاسخ کند زود نزد من آر
نگر تا نباشي بر شهريار
ازو بستد آن نامه مرد جوان
زرفتن پر انديشه بودش روان
همي گفت زندان و بندگران
کشيدم بدم ناچمان و چران
رهانيد يزدان ازان سختيم
ازان گرم و تيمار و بدبختيم
کنون باز گردم سوي طيسفون
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
زماني همي بد بره بر نژند
پس از نامه شاه بگشاد بند
چوآن نامه پهلوان را بخواند
زکار جهان در شگفتي بماند
که اين مرد همسايه جانم بخواست
همي گفت کين مهتري را سزاست
به خون م کنون گر شتاب آمدش
مگر ياد زين بد بخواب آمدش
ببيند کنون راي خون ريختن
بياسايد از رنج و آويختن
پرانديشه دل زره بازگشت
چنان بد که با باد انباز گشت
چو نزديک آن نامور شد ز راه
کسي را نديد اندران بارگاه
نشسته بخيمه درآيين گشسب
نه کهتر نه ياور نه شمشير واسب
دلش پرز انديشه شهريار
نگر تا چه پيش آردش روزگار
چو همسايه آمد بخيمه درون
بدانست کو دست يازد به خون
بشمشيرزد دست خونخوار مرد
جهانجوي چندي برو لابه کرد
بدو گفت کاي مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
چنين داد پاسخ که گرخواستي
چه کردم که بدکردن آراستي
بزد گردن مهتر نامدار
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
زخيمه بياورد بيرون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش
مبادا که تنها بود نامجوي
بويژه که دارد سوي جنگ روي
چو از خون آن کشته بدنام شد
همي تاخت تا پيش بهرام شد
بدو گفت اينک سردشمنت
کجا بد سگاليده بد برتنت
که با لشکر آمد همي پيش تو
نبد آگه از راي کم بيش تو
بپرسيد بهرام کين مرد کيست
بدين سربگيتي که خواهد گريست
بدو گفت آيين گشسب سوار
که آمد به جنگ از در شهريار
بدو گفت بهرام کين پارسا
بدان رفته بود از در پادشا
که با شاه ما را دهد آشتي
بخواب اندرون سرش برداشتي
تو باد افره يابي اکنون زمن
که بر تو بگريند زار انجمن
بفرمود داري زدن بر درش
نظاره بران لشکر و کشورش
نگون بخت را زنده بردار کرد
دل مرد بدکار بيدار کرد
سواران که آيين گشسب سوار
بياورده بود از در شهريار
چوکار سپهبد بفرجام شد
زلشکر بسي پيش بهرام شد
بسي نيز نزديک خسرو شدند
بمردانگي در جهان نو شدند
چنان شد که از بي شباني رمه
پراگنده گردد به روز دمه
چوآگاهي آمد بر شهريار
ز آيين گشسب آنک بد نامدار
ز تنگي دربار دادن ببست
نديدش کسي نيز بامي بدست
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
همي بود با ديدگان پر آب
بدربر سخن رفت چندي ز شاه
که پرده فروهشت از بارگاه
يکي گفت بهرام شد جنگجوي
بتخت بزرگي نهادست روي
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
همي سوي ايران گذارد سپاه
بماندند زان کار گردان شگفت
همي هرکسي راي ديگر گرفت
چو در طيسفون برشد اين گفتگوي
ازان پادشاهي بشد رنگ وبوي
سربندگان پرشد از درد و کين
گزيدند نفرينش بر آفرين
سپاه اندکي بد بدرگاه بر
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
ببند وي و گستهم شد آگهي
که تيره شد آن فر شاهنشهي
همه بستگان بند برداشتند
يکي را بران کار بگماشتند
کزان آگهي بازجويد که چيست
ز جنگ آوران بر در شاه کيست
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بي ره شدند
شکستند زندان و برشد خروش
بران سان که هامون برآيد بجوش
بشهر اندرون هرک به دل شکري
بماندند بيچاره زان داوري
همي رفت گستهم و بندوي پيش
زره دار با لشکر و ساز خويش
يکايک ز ديده بشستند شرم
سواران بدرگاه رفتند گرم
ز بازار پيش سپاه آمدند
دلاور بدرگاه شاه آمدند
که گر گشت خواهيد با مايکي
مجوييد آزرم شاه اندکي
که هرمز بگشتست از راي وراه
ازين پس مر اورا مخوانيد شاه
بباد افره او بيازيد دست
برو بر کنيد آب ايران کبست
شما را بويم اندرين پيشرو
نشانيم برگاه اوشاه نو
وگر هيچ پستي کنيد اندرين
شما را سپاريم ايران زمين
يکي گوشه اي بس کنيم ازجهان
بيک سو خراميم باهمرهان
بگفتار گستهم يکسر سپاه
گرفتند نفرين بآرام شاه
که هرگز مبادا چنين تاجور
کجا دست يازد به خون پسر
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش
شدند اندرايوان شاهنشهي
به نزديک آن تخت بافرهي
چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سياه
ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
چنينست کردار چرخ بلند
دل اندر سراي سپنجي مبند
گهي گنج بينيم ازوگاه رنج
برايد بما بر سراي سپنج
اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کآيد اندر شمار
کسي کو خريدار نيکوشود
نگويد سخن تا بدي نشنود