آغاز داستان - قسمت سوم

چنين گفت پس با پسر ساوه شاه
که اين بدگمان مرد چون يافت راه
شب تيره و لشکري بي شمار
طلايه چراشد چنين سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزديک بهرام چيره سخن
بدو گفت رو پارسي را بگوي
که ايدر بخيره مريز آب روي
همانا که اين مايه داني درست
کزين پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسي
که همتا ندارد به گيتي بسي
تو را گفت رو راه بر من بگير
شنيدي تو گفتار نادلپذير
اگر کوه نزد من آيد به راه
بپاي اندر آرم بپيل و سپاه
چو بشنيد بهرام گفتار اوي
بخنديد زان تيز بازار اوي
چنين داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جويد اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شايدم
اگر خاک بالا بپيمايدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنيد زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسي را بگوي
که چندين چرا بايدت گفت وگوي
چرا آمدستي بدين بارگاه
ز ما آرزو هرچ بايد بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازي که داري بر آر از نهفت
که اين شهرياريست نيک اختري
بجويد همي چون تو فرمانبري
بدو گفت بهرام کو را بگوي
که گر رزمجويي بهانه مجوي
گر اي دون که ه با شهريار جهان
همي آشتي جويي اندر نهان
تو را اندرين مرز مهمان کنم
به چيزي که گويي تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سيم و زر
کرا درخور آيد کلاه و کمر
سواري فرستيم نزديک شاه
بدان تابه راه آيدت نيم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستي شاه بنوازدت
ور اي دون که ايدر به جنگ آمدي
بدريا به جنگ نهنگ آمدي
چنان بازگردي ز دشت هري
که برتو بگريند هر مهتري
ببرگشتنت پيش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نياوردت ايدر مگربخت بد
همي خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پيام جهان جوي يک يک بداد
چو بشنيد پيغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز انديشه بي رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پيامي ببر نزد آن ديومرد
بگويش که در جنگ تو نيست نام
نه از کشتنت نيز يابيم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترين چاکران مهترند
گر اي دون که ه زنهار خواهي ز من
سرت برگذارم ازين انجمن
فراوان بيابي زمن خواسته
شود لشکرت يکسر آراسته
به گفتار بي سود و ديوانگي
نجويد جهانجوي مرد انگي
فرستاده مرد گردنفراز
بيامد به نزديک بهرام باز
بگفت آن گزاينده پيغام اوي
همانا که بد زان سخن کام اوي
چو بشنيد با مرد گوينده گفت
که پاسخ ز مهتر نبايد نهفت
بگويش که گرمن چنين کهترم
نه ننگ آيد از کهتري بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندي نجويد همي جنگ تو
من از خردگي را نده ام با سپاه
که ويران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نيرزد که برنيزه سازم به راه
چومن زينهاري بود ننگ تو
بدين خردگي کردم آهنگ تو
نبيني مرا جز به روز نبرد
درفشي پس پشت من لاژورد
که ديدار آن اژدها مرگ تست
نيام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنيد گفتارهاي درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد
سرشاه ترکان ز کين بردميد
بفرمود تا کوس بيرون برند
سرافراز پيلان به هامون برند
سيه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشيدن گاودم
چو بشنيد بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سياه
سپه رابفرمود تا برنشست
بيامد زره دار و گرزي بدست
پس پشت بد شارستان هري
به پيش اندرون تيغ زن لشکري
بيار است با ميمنه ميسره
سپاهي همه کينه کش يکسره
تو گفتي جهان يکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرايش و ساز آن رزمگان
هري از پس پشت بهرام بود
همه جاي خود تنگ و ناکام بود
چنين گفت پس باسواران خويش
جهانديده و غمگساران خويش
که آمد فريبنده اي نزد من
ازان پارسي مهتر انجمن
همي بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جاي من خارستان
بدان جاي تنگي صفي برکشيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد
سپه بود بر ميمنه چل هزار
که تنگ آمدش جاي خنجرگزار
همان چل هزار از دليران مرد
پس پشت لشکرش بر پاي کرد
ز لشکر بسي نيز بيکار بود
بدان تنگي اندر گرفتار بود
چو ديوار پيلان به پيش سپاه
فراز آوريدند و بستند راه
پس اندر غمي شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جايگاه سپاه
توگفتي بگريد همي بخت اوي
که بيکار خواهد بدن تخت اوي
دگر باره گردي زبان آوري
فريبنده مردي ز دشت هري
فرستاد نزديک بهرام وگفت
که بخت سپهري تو رانيست جفت
همي بشنوي چندپند و سخن
خرد يار کن چشم دل بازکن
دو تن يافتستي که اندر جهان
چوايشان نبود از نژاد مهان
چو خورشيد برآسمان روشنند
زمردي همه ساله در جوشنند
يکي من که شاهم جهان را بداد
دگر نيز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نيکبخت
گراز پيل ولشکر بگيرم شمار
بخندي ز باران ابر بهار
سليحست و خرگاه و پرده سراي
فزون زانک انديشه آرد بجاي
ز اسبان و مردان بيابان وکوه
اگر بشمرد نيز گردد ستوه
همه شهر ياران مرا کهترند
اگر کهتري را خود اندر خورند
اگر گرددي آب دريا روان
وگر کوه را پاي باشد دوان
نبردارد از جاي گنج مرا
سليح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسي مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پيش روان من اين روشنست
اگر من ز جاي اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پيل بر گستوانور هزار
که بگريزد از بوي ايشان سوار
به ايران زمين هرک پيش آيدم
ازان آمدن رنج نفزايدم
از ايدر مرا تا در طيسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را اي بد اختر که بفريفتست
فريبنده تو مگر شيفتست
تو را بر تن خويشتن مهرنيست
و گرهست مهرتو را چهر نيست
که نشناسدي چشم اونيک وبد
گزاف از خرد يافته کي سزد
بپرهيز زين جنگ و پيش من آي
نمانم که ماني زماني بپاي
تو را کدخدايي و دختر دهم
همان ارجمندي و اختر دهم
بيابي به نزديک من مهتري
شوي بي نيازي از بد کهتري
چوکشته شود شاه ايران به جنگ
تو را آيد آن تاج و تختش بچنگ
وزان جايگه من شوم سوي روم
تو رامانم اين لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم اين کم پسند آمدي
بدين کارها فرمند آمدي
سپه تاختن داني وکيميا
سپهبد بدستت پدر گر نيا
زما اين نه گفتار آرايشست
مرا بر تو بر جاي بخشايشست
بدين روز با خوارمايه سپاه
برابر يکي ساختي رزمگاه
نيابي جز اين نيز پيغام من
اگر سربپيچاني از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنيد
بپاسخ سخن تيره آمد پديد
چنين داد پاسخ که اي بدنشان
ميان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بي سود و بسيارگوي
نماندش نزد کسي آبروي
به پيشين سخن و آنچ گفتي ز پس
به گفتار ديدم تو را دسترس
کسي را که آيد زمانه به سر
ز مردم به گفتار جويد هنر
شنيدم سخنهاي ناسودمند
دلي گشته ترسان زبيم گزند
يکي آنک گفتي کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
يکي داستان زد برين مرد مه
که درويش راچون براني زده
نگويد که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدين کار ما بر نيايد دو روز
که بفروزد از چرخ گيتي فروز
که بر نيزه ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتي تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودي سپاس
تو را خواندمي شاه و نيکي شناس
که دختر به من داديي آن زمان
که از تخت ايران نبردي گمان
فرستاديي گنج آراسته
به نزديک من دختر و خواسته
چو من دوست بودي به ايران تو را
نه رزم آمدي با دليران تو را
کنون نيزه من بگوشت رسيد
سرت را بخنجر بخواهم بريد
چو رفتي سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتي فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپيل وسوار
برين داستان زد يکي نامدار
که پيچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتيزي شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند ديوان دلت را ز راه
که نزديک شاه آمدي رزمخواه
بپيچي ز باد افره ايزدي
هم از کرده و کارهاي بدي
دگر آنک گفتي مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهاي گيتي مراست
زمانه برين بر که گفتم گواست
سوي شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پويد چه شاه
اگر توبکوبي در شارستان
بشاهي نيابي مگر خارستان
دگر آنک بخشيدني خواستي
زمردي مرا دوري آراستي
چوبيني سنانم ببخشاييم
همان زيردستي نفرماييم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پيلان و گاه تو را
چوصف برکشيدم ندارم بچيز
نه انديشم از لشکرت يک پشيز
اگر شهرياري تو چندين دروغ
بگويي نگيري بگيتي فروغ
زمان داده ام شاه را تاسه روز
که پيدا شود فرگيتي فروز
بريده سرت را بدان بارگاه
ببينند برنيزه درپيش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زرير
شده بارور بخت برناش پير
همي داد پيغام با ساوه شاه
چو بشنيد شد روي مهتر سياه
بدو گفت فغفور کين لابه چيست
بران مايه لشکر ببايد گريست
بيامد به دهليز پرده سراي
بفرمود تا سنج و هندي دراي
بيارند با زنده پيلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو اين نامور جنگ را کرد ساز
پرانديشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت اي گزين سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رويه سپه باز جاي
طلايه بيامد ز پرده سراي
بر افراختند آتش از هر دو روي
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوي
چو بهرام در خيمه تنها بماند
فرستاد و ايرانيان را بخواند
همي راي زد جنگ را با سپاه
برينگونه تا گشت گيتي سياه
بخفتند ترکان و پر مايگان
جهان شد جهانجويي را رايگان
چو بهرام جنگي بخيمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان ديد درخواب بهرام شير
که ترکان شدندي به جنگ ش دلير
سپاهش سراسر شکسته شدي
برو راه بي راه و بسته شدي
همي خواسته از يلان زينهار
پياده بماندي نبوديش يار
غمي شد چو از خواب بيدار شد
سر پر هنر پر ز تيمار شد
شب تيره با درد و غم بود جفت
بپوشيد آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزين ز راه
بيامد که بگريخت از ساوه شاه
همي گفت ازان چاره اندر گريز
ازان لشکر گشن وآن رستخيز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبيند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ايمني
نگه کن بدين دام آهرمني
مده جان ايرانيان را بباد
نگه کن بدين نامداران بداد
زمردي ببخشاي برجان خويش
که هرگز نيامد چنين کارپيش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگيتي نيامد جزين بهر تو
که ماهي فروشند يکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپيشه دامست بر آبگير
نه مردي بگوپال و شمشير و تير
چو خور برزند سر ز کوه سياه
نمايم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شير شيد
جهان گشت چون روي رومي سپيد
بزد ناي رويين و برشد خروش
زمين آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بياراست و خود برنشست
يکي گرز پرخاش ديده بدست
شمردند بر ميمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر ميسره همچنين
سواران جنگي و مردان کين
بيک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ايزد گشسب
بدست چپش بود پيدا گشسب
که بگذاشتي آب دريا براسب
پس پشت ايشان يلان سينه بود
که با جوشن و گرز ديرينه بود
به پيش اندرون بود همدان گشسب
که درني زدي آتش از سم اسب
ابا هر يکي سه هزار از يلان
سواران جنگي و جنگ آوران
خروشي برآمد ز پيش سپاه
که اي گرزداران زرين کلاه
ز لشکر کسي کو گريزد ز جنگ
اگر شير پيش آيدش گر پلنگ
به يزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پيکرش
ز دو سوي لشکرش دو راه بود
که بگريختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همي بود خود در ميان سپاه
دبير بزرگ جهاندار شاه
بيامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاين را خود اندازه نيست
گزاف زبان تو را تازه نيست
زلشکر نگه کن برين رزمگاه
چو موي سپيديم و گاو سياه
بدين جنگ تنگي به ايران شود
برو بوم ما پاک ويران شود
نه خاکست پيدا نه دريا نه کوه
ز بس تيغ داران توران گروه
يکي بر خروشيد بهرام سخت
ورا گفت کاي بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بيامد بخراد بر زين بگفت
که بهرام را نيست جز ديو جفت
دبيران بجستند راه گريز
بدان تا نبيند کسي رستخيز
ز بيم شهنشاه و بهرام شير
تلي برگزيدند هر دو دبير
يکي تند بالا بد از رزم دور
بيکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاييست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگي سپه راست کرد
خروشان بيامد ز جاي نبرد
بغلتيد درپيش يزدان بخاک
همي گفت کاي داور داد و پاک
گرين جنگ بيداد بيني همي
زمن ساوه را برگزيني همي
دلم را برزم اندر آرام ده
به ايرانيان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همي
به رزم اندرون سر فروشم همي
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزين جنگ ما گيتي آباد کن
خروشان ازان جايگه برنشست
يکي گرزه گاو پيکر بدست
چنين گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوي اندر آريد راه
بدان تا دل و چشم ايرانيان
بپيچد نيايد شما را زيان
همه جاودان جادوي ساختند
همي در هوا آتش انداختند
برآمد يکي باد و ابري سياه
همي تير باريد ازو بر سپاه
خروشيد بهرام کاي مهتران
بزرگان ايران و کنداوران
بدين جادويها مداريد چشم
به جنگ اندر آييد يکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادويست
ز چاره برايشان ببايد گريست
خروشي برآمد ز ايرانيان
ببستند خون ريختن را ميان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادويي را ندادند راه
بياورد لشکر سوي ميسره
چو گرگ اندر آمد به پيش بره
چويک روي لشکر به هم برشکست
سوي قلب بهرام يازيد دست
نگه کرد بهرام زان قلب گاه
گريزان سپه ديد پيش سپاه
بيامد به نيزه سه تن را ز زين
نگون سار کرد و بزد بر زمين
همي گفت زين سان بود کارزار
همين بود رسم و همين بود کار
نداريد شرم از خداي جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بيامد سوي ميمنه
چو شير ژيان کو شود گرسنه
چنان لشکري رابه هم بردريد
درفش سپه دار شد ناپديد
و زان جايگه شد سوي قلب گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد اين سخن
گر اي دون که اين رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ اين سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهي نبود
کزان راه شايست بالا نمود
چنين گفت با لشکر آراي خويش
که ديوار ما آهنينست پيش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز ديوار بيرون تواند شدن
شود ايمن و جان به ايران برد
به نزديک شاه دليران برد
همه دل به خون ريختن برنهيد
سپر بر سر آريد و خنجر دهيد
ز يزدان نباشد کسي نااميد
و گر تيره بينند روز سپيد
چنين گفت با مهتران ساوه شاه
که پيلان بياريد پيش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آوريد
بديشان جهان تا رو تنگ آوريد
چو از دور بهرام پيلان بديد
غمي گشت و تيغ از ميان برکشيد
از آن پس چنين گفت با مهتران
که اي نام داران و جنگ آوران
کمانهاي چاچي بزه برنهيد
همه يکسره ترگ برسرنهيد
به جان و سر شهريار جهان
گزين بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تير
کمان را بزه برنهد ناگزير
خدنگي که پيکانش يازد به خون
سه چوبه به خرطوم پيل اندرون
نشانيد و پس گرزها برکشيد
به جنگ اندر آييد و دشمن کشيد
سپهبد کمان را بزه برنهاد
يکي خود پولاد بر سر نهاد
به پيل اندرون تير باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پيکان سياه
بخستند خرطوم پيلان به تير
ز خون شد در و دشت چون آب گير
از آن خستگي پشت برگاشتند
بدو دشت پيکار بگذاشتند
چو پيل آن چنان زخم پيکان بديد
همه لشکر خويش را بسپريد
سپه بر هم افتاد و چندي بمرد
همان بخت بد کام کاري ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پيل
زمين شد بکردار درياي نيل
تلي بود خرم بدان جايگاه
پس پشت آن رنج ديده سپاه
يکي تخت زرين نهاده بروي
نشسته برو ساوه رزم جوي
سپه ديد چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تيره روان
پس پشت آن زنده پيلان مست
همي کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد ديده ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزيمت سپاه
نشست از بر تازي اسب سمند
همي تاخت ترسان ز بيم گزند
بر ساوه بهرام چون پيل مست
کمندي به بازو کماني بدست
به لشکر چنين گفت کاي سرکشان
زبخت بد آمد بر ايشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازيد با تيغ هاي کهن
بر ايشان يکي تير باران کنيد
بکوشيد وکار سواران کنيد
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همي بود بر تخت زر با کلاه
و را ديد برتازيي چون هزبر
همي تاخت در دشت برسان ابر
خدنگي گزين کرد پيکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بماليد چاچي کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچي بخاست
چو آورد يال يلي رابه گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پيکان از انگشت اوي
گذر کرد از مهره پشت اوي
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزير اندرش خاک شد جوي خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرين و زرين کلاه
چنينست کردار گردان سپهر
نه نامهربانيش پيدا نه مهر
نگر تا ننازي به تخت بلند
چو ايمن شوي دورباش از گزند
چو بهرام جنگي رسيد اندروي
کشيدش بر آن خاک تفته بروي
بريد آن سر شاه وارش ز تن
نيامد کسي پيشش از انجمن
چوترکان رسيدند نزديک شاه
فگنده تني بود بي سر به راه
همه برگرفتند يکسر خروش
زمين پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاين ايزدي کار بود
که بهرام را بخت بيدار بود
ز تنگي کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسي پيل بسپرد مردم به پاي
نشد زان سپه ده يکي باز جاي
چه زير پي پيل گشته تباه
چه سرها بريده به آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
نديدند زنده يکي بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسير
روان ها به غم خسته و تن به تير
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تيغ هندي و تير و کمان
به هرسوي افگنده بد بدگمان
ز کشته چو درياي خون شد زمين
به هرگوشه اي مانده اسبي به زين
همي گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ايران که يابد به راه
از آن پس بخراد برزين بگفت
که يک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ايرانيان کشته کيست
کزان درد ما را ببايد گريست
به هرجاي خراد برزين بگشت
به هر پرده و خيمه اي برگذشت
کم آمد زلشکر يکي نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سياوش گوي مهتري
سپهبد سواري دلاور سري
همي رفت جوينده چون بيهشان
مگر زو بيابد بجايي نشان
تن خسته و کشته چندي کشيد
ز بهرام جايي نشاني نديد
سپهدار زان کار شد دردمند
همي گفت زار اي گو مستمند
زماني برآمد پديد آمد اوي
در بسته را چون کليد آمد اوي
ابا سرخ ترکي بد او گربه چشم
تو گفتي دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را ديد گفت
که هرگز مبادي تو با خاک جفت
از آن پس بپرسيدش از ترک زشت
که اي دوزخي روي دور از بهشت
چه مردي و نام نژاد تو چيست
که زاينده را برتو بايد گريست
چنين داد پاسخ که من جادوام
ز مردي و از مردمي يک سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآيمش چون بود کارتنگ
به شب چيزهايي نمايم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بيش بايست جست
چو نيرنگ ها را نکردم درست
به ما اختر بد چنين بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر يابم از تو به جان زينهار
يکي پر هنر يافتي دست وار
چو بشنيد بهرام و انديشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زماني همي گفت کين روز جنگ
به کار آيدم چو شود کار تنگ
زماني همي گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادويي برسپاه
همه نيکويها ز يزدان بود
کسي را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بريدن سرش
جدا کرد جان از تن بي برش
چو او رابکشتند بر پاي خاست
چنين گفت کاي داور داد وراست
بزرگي و پيروزي و فرهي
بلندي و نيروي شاهنشهي
نژندي و هم شادماني ز تست
انوشه دليري که راه توجست
و زان پس بيامد دبير بزرگ
چنين گفت کاي پهلوان سترگ
فريدون يل چون تويک پهلوان
نديد و نه کسري نوشين روان
همت شيرمردي هم او رند و بند
که هرگز به جان ت مبادا گزند
همه شهر ايران به تو زنده اند
همه پهلوانان تو را بنده اند
بتو گشت بخت بزرگي بلند
به تو زيردستان شوند ارجمند
سپهبد تويي هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادي و فرخ سري
ستون همه شهر و بوم و بري
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تيره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد