آغاز داستان - قسمت اول

يکي پير بد مرزبان هري
پسنديده و ديده ازهر دي
جهانديده اي نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با يال و شاخ
بپرسيدمش تا چه داري بياد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنين گفت پيرخراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پيشگاه
نخست آفرين کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
دگر گفت ما تخت نامي کنيم
گرانمايگان را گرامي کنيم
جهان را بداريم در زير پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
گنه کردگانرا هراسان کنيم
ستم ديدگان را تن آسان کنيم
ستون بزرگيست آهستگي
همان بخشش و داد و شايستگي
بدانيد کز کردگار جهان
بد و نيک هرگز نماند نهان
نياگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرين بود بهر
نجستند جز داد و بايستگي
بزرگي و گردي و شايستگي
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بدانديش را داشتن در گداز
بهرکشوري دست و فرمان مراست
توانايي و داد و پيمان مراست
کسي را که يزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
که سرمايه شاه بخشايشست
زمانه ز بخشش بآسايشست
به درويش برمهرباني کنيم
بپرمايه بر پاسباني کنيم
هرآنکس که ايمن شد از کار خويش
برما چنان کرد بازار خويش
شما را بمن هرچ هست آرزوي
مداريد راز از دل نيکخوي
ز چيزي که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
هرآنکس که هست از شما نيکبخت
همه شاد باشيد زين تاج وتخت
ميان بزرگان درخشش مراست
چوبخشايش داد و بخشش مراست
شما مهرباني بافزون کنيد
ز دل کينه و آز بيرون کنيد
هر آنکس که پرهيز کرد از دو کار
نبيند دو چشمش بد روزگار
بخشنودي کردگار جهان
بکوشيد يکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوي ناسپاسي دلش ننگرد
چو نيکي فزايي بروي کسان
بود مزد آن سوي تو نارسان
مياميز با مردم کژ گوي
که او را نباشد سخن جز بروي
وگر شهريارت بود دادگر
تو بر وي بسستي گماني مبر
گر اي دون که گويي نداند همي
سخنهاي شاهان بخواند همي
چو بخشايش از دل کند شهريار
تو اندر زمين تخم کژي مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشويد دل از خوبي روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستيست
وزو سر بپيچي درکاستيست
درشتيش نرميست در پند تو
بجويد که شد گرم پيوند تو
ز نيکي مپرهيز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بيداد گنج
چو اندر جهان کام دل يافتي
رسيدي بجايي که بشتافتي
چو ديهيم هفتاد بر سرنهي
همه گرد کرده به دشمن دهي
بهر کار درويش دارد دلم
نخواهم که انديشه زو بگسلم
همي خواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
که درويش را شاد دارم به گنج
نيارم دل پارسا را به رنج
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دينار کش
سرش را بپيچم ز کندواري
نبايد که جويد کسي مهتري
چنين است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرين برشماست
خم چرخ گردان زمين شماست
چو بشنيد گفتار او انجمن
پر انديشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بيم گشت
ستمکاره را دل به دو نيم گشت
خردمند ودرويش زان هرک بود
به دل ش اندرون شادماني فزود
چنين بود تا شد بزرگيش راست
هرآن چيز درپادشاهي که خواست
برآشفت وخوي بد آورد پيش
به يکسو شد از راه آيين وکيش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدي شاد و ايمن زبيم گزند
يکايک تبه کردشان بي گناه
بدين گونه بد راي و آيين شاه
سه مرد از دبيران نوشين روان
يکي پير ودانا و ديگر جوان
چو ايزد گشسب و دگر برزمهر
دبير خردمند با فر وچهر
سه ديگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشين روان اين سه پير
چو دستور بودند وهمچون وزير
همي خواست هرمز کزين هرسه مرد
يکايک برآرد بناگاه گرد
همي بود ز ايشان دلش پرهراس
که روزي شوند اندرو ناسپاس
بايزد گشسب آن زمان دست آخت
به بيهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز انديشه بي رنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت
بمردي ورا نام بد زردهشت
ازان بند ايزدگشسب دبير
چنان شد که دل خسته گردد به تير
چو روزي برآمد نبودش زوار
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پيامي فرستاد دوست
به موبد که اي بنده را مغز و پوست
منم بي زواري به زندان شاه
کسي را به نزديک من نسيت راه
همي خوردني آرزوي آيدم
شکم گرسنه رنج بفزايدم
يکي خوردني پاک پيشم فرست
دوايي بدين درد ريشم فرست
دل موبد از درد پيغام اوي
غمي گشت زان جاي و آرام اوي
چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نيايد به جانت گزند
ز پيغام اوشد دلش پرشکن
پرانديشه شد مغزش از خويشتن
به زاندان فرستاد لختي خورش
بلرزيد زان کار دل در برش
همي گفت کاکنون شود آگهي
بدين ناجوانمرد بي فرهي
که موبد به زندان فرستاد چيز
نيرزد تن ما برش يک پشيز
گزند آيدم زين جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ايزد گشسب دبير
دلش بود پيچان و رخ چون زرير
بفرمود تا پاک خواليگرش
به زندان کشد خوردنيها برش
ازان پس نشست از بر تازي اسب
بيامد به نزديک ايزد گشسب
گرفتند مر يکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوي بد شاه چندي سخن
همي رفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پيش ايزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ايزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همي گفت و موبد شنود
ز دينار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ايوان آراسته
به موبد چنين گفت کاي نامجوي
چو رفتي از ايدر به هرمزد گوي
که گر سرنپيچي ز گفتار من
برانديشي از رنج و تيمار من
که از شهرياران توخورده ام
تو را نيز در بر بپرورده ام
بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بيم گزند آمدست
دلي بيگنه پرغم اي شهريار
به يزدان نمايم به روز شمار
چوموبد سوي خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردي دمان
شنيده يکايک بهرمزد گفت
دل شاه با راي بد گشت جفت
ز ايزد گشسب آنگهي شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
سخنهاي موبد فراوان شنيد
بروبر نکرد ايچ گونه پديد
همي راند انديشه برخوب و زشت
سوي چاره کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خواليگرش
نهاني برد پيش دريک خورش
چو موبد بيامد بهنگام بار
به نزديکي نامور شهريار
بدو گفت کامروز ز ايدر مرو
که خواليگري يافتستيم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان
بدانست کان خوان زمان ويست
همان راستي در گمان ويست
خورشها ببردند خواليگران
همي خورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه زهر پيش آوريد
نگه کرد موبد بدان بنگريد
بران بدگمان شد دل پاک اوي
که زهرست بر خوان ترياک اوي
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر يازيد دست
بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نيز نازش کنند
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بيازيد دست گرامي بخوان
به موبد چنين گفت کاي پاک مغز
تو راکردم اين لقمه پاک ونغز
دهن بازکن تا خوري زين خورش
کزين پس چنين باشدت پرورش
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاويد بادا سر وافسرت
کزين نوشه خوردن نفرماييم
به سيري رسيدم نيفزاييم
بدو گفت هرمز به خورشيد وماه
به پاکي روان جهاندار شاه
که بستاني اين نوشه ز انگشت من
برين آرزو نشکني پشت من
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بيامد نماند مرا راي و راه
بخورد و ز خوان زار و پيچان برفت
همي راند تا خانه خويش تفت
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
يکي جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پاي زهر آورند
ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد ترياک و نامد به کار
ز هرمز به يزدان بناليد زار
يکي استواري فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر انديشه ما نيامد ببر
فرستاده را چشم موبد بديد
سرشکش ز مژگان برخ بر چکيد
بدو گفت رو پيش هرمزد گوي
که بختت ببر گشتن آورد روي
بدين داوري نزد داور شويم
بجايي که هر دو برابر شويم
ازين پس تو ايمن مشو از بدي
که پاداش پيش آيدت ايزدي
تو پدرود باش اي بدانديش مرد
بد آيد برويت ز بد کارکرد
چو بشنيد گريان بشد استوار
بياورد پاسخ بر شهريار
سپهبد پشيمان شد از کار اوي
بپيچيد ازان راست گفتار اوي
مر آن درد را راه چاره نديد
بسي باد سرد از جگر برکشيد
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار وگريان شده بخردان
چنينست کيهان همه درد و رنج
چه يازد بتاج وچه نازي به گنج
که اين روزگار خوشي بگذرد
زمانه نفس را همي بشمرد
چوشد کار دانا بزاري به سر
همه کشور از درد زير و زبر
جهاندار خونريز و ناسازگار
نکرد ايچ ياد از بد روزگار
ميان تنگ خون ريختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تيره تر شد مر او را بخواند
به پيش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهي که ايمن شوي
نبيني ز من تيزي و بدخوي
چو خورشيد بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ايران بياي
همي باش در پيش تختم بپاي
ز سيماي برزينت پرسم سخن
چو پاسخ گزاري دلت نرم کن
بپرسم که اين دوستار توکيست
بدست ار پرستنده ايزديست
تو پاسخ چنين ده که اين بدتنست
بدانديش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهي بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کايدون کنم
ازين بد که گفتي صدافزون کنم
بسيماي برزين که بود از مهان
گزين پدرش آن چراغ جهان
همي ساخت تا چاره اي چون کند
که پيراهن مهر بيرون کند
چو پيدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپيکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بياويختند آن بهاگير تاج
بزرگان ايران بران بارگاه
شدند انجمن تا بيامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند يکسر بر شهريار
چو بهرام آذرمهان پيشرو
چو سيمان برزين و گردان نو
نشستند هريک به آيين خويش
گروهي ببودند بر پاي پيش
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سيماي برزين بدين بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زيبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهريار جهان
چگونست وآن راپي و بيخ چيست
کزان بيخ اورا ببايد گريست
سرانجام جز دخمه بي کفن
نيابد ازين مهتر انجمن
چنين داد پاسخ که اي شاه راد
زسيماي بر زين مکن اي ياد
که ويراني شهر ايران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگويد سخن جز همه بتري
بر آن بتري بر کند داوري
چو سيماي برزين شنيد اين سخن
بدو گفت کاي نيک يار کهن
ببد برتن من گوايي مده
چنين ديو را آشنايي مده
چه ديدي ز من تا تو يار مني
ز کردار و گفتار آهرمني
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمي پراگنده اي در جهان
کزان بر نخستين توخواهي درود
از آتش نيابي مگر تيره دود
چو کسري مرا و تو را پيش خواند
بر تخت شاهنشهي برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر
چوايزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسيد کين تخت شاهنشهي
کرا زيبد و کيست با فرهي
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد بشاهي سزاوارتر
همه يکسر از جاي برخاستيم
زبان پاسخش را بياراستيم
که اين ترکزاده سزاوارنيست
بشاهي کس او را خريدار نيست
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و ديدار چون مادرست
تو گفتي که هرمز بشاهي سزاست
کنون زين سزا مر تو را اين جزاست
گوايي من از بهر اين دادمت
چنين لب به دشنام بگشادمت
ز تشوير هرمز فروپژمريد
چو آن راست گفتار او را شنيد
به زندان فرستادشان تيره شب
وز ايشان ببد تيز بگشاد لب
سيم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سيماي برزين بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرين بمشت
چو بهرام آذرمهان آن شنيد
که آن پاکدل مرد شد ناپديد
پيامي فرستاد نزديک شاه
که اي تاج تو برتر از چرخ ماه
تو داني که من چند کوشيده ام
که تا رازهاي تو پوشيده ام
به پيش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نيکخواه
يکي پند گويم چوخواني مرا
بر تخت شاهي نشاني مرا
تو را سودمنديست از پند من
به زندان بمان يک زمان بند من
به ايران تو راسودمندي بود
خردمند را بي گزندي بود
پيامش چو نزديک هرمز رسيد
يکي رازدار از ميان برگزيد
که بهرام را پيش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
شب تيره بهرام را پيش خواند
به چربي سخن چند با او براند
بدو گفت برگوي کان پند چيست
که ما را بدان روزگار بهيست
چنين داد پاسخ که در گنج شاه
يکي ساده صندوق ديدم سياه
نهاده به صندوق در حقه اي
بحقه درون پارسي رقعه اي
نبشتست بر پرنيان سپيد
بدان باشد ايرانيان را اميد
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد بايد نگاه
چوهرمز شنيد آن فرستاد کس
به نزديک گنجور فريادرس
که در گنجهاي پدر بازجوي
يکي ساده صندوق و مهري بروي
بران مهر بر نام نوشين روان
که جاويد بادا روانش جوان
هم اکنون شب تيره پيش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
شتابيد گنجور و صندوق جست
بياورد پويان به مهر درست
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشين روان کرد ياد
به صندوق در حقه با مهر ديد
شتابيد وزو پرنيان برکشيد
نگه کرد پس خط نوشين روان
نبشته بران رقعه پرنيان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
يکي شهرياري بود بي همال
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
پديد آيد ازهرسويي دشمني
يکي بدنژادي وآهرمني
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خويش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه ديد
هراسان شد و پرنيان برکشيد
دوچشمش پر از خون شد و روي زرد
ببهرام گفت اي جفاپيشه مرد
چه جستي ازين رقعه اندرهمي
بخواهي ربودن ز من سرهمي
بدو گفت بهرام کاي ترک زاد
به خون ريختن تا نباشي تو شاد
توخاقان نژادي نه از کيقباد
که کسري تو را تاج بر سر نهاد
بدانست هرمز که او دست خون
بيازد همي زنده بي رهنمون
شنيد آن سخن هاي بي کام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردي
همان رهنمائي و هم موبدي
ز خوي بد آيد همه بدتري
نگر تا سوي خوي بد ننگري
وزان پس نبد زندگانيش خوش
ز تيمار زد بر دل خويش تش
بسالي با صطخر بودي دو ماه
که کوتاه بودي شبان سياه
که شهري خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودي روا
چوپنهان شدي چادر لاژورد
پديد آمدي کوه ياقوت زرد
مناديگري برکشيدي خروش
که اين نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندي شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاري رود
کس نيز بر ميوه داري رود
دم و گوش اسبش ببايد بريد
سر دزد بردار بايد کشيد
بدو ماه گردان بدي درجهان
بدو نيکويي زو نبودي نهان
بهر کشوري داد کردي چنين
ز دهقان همي يافتي آفرين
پسر بد مر او را گرامي يکي
که از ماه پيدا نبود اندکي
مر او را پدر کرده پرويز نام
گهش خواندي خسرو شادکام
نبودي جدا يک زمان از پدر
پدر نيز نشگيفتي از پسر
چنان بد که اسبي ز آخر بجست
که بد شاه پرويز را بر نشست
سوي کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بيامد خداوند آن کشت زار
به پيش موکل بناليد زار
موکل بدو گفت کين اسب کيست
که بر دم و گوشش ببايد گريست
خداوند گفت اسب پرويز شاه
ندارد همي کهترانرا نگاه
بيامد موکل بر شهريار
بگفت آنچ بشنيد از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زياني که آمد بران کشتمند
شمارش ببايد شمردن که چند
ز خسرو زيان باز بايد ستد
اگر صد زيانست اگر پانصد
درمهاي گنجي بران کشت زار
بريزند پيش خداوند کار
چو بشنيد پرويز پوزش کنان
برانگيخت از هر سويي مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سياه
برآشفت ازان پس برو شهريار
بتندي بزد بانگ بر پيشکار
موکل شد از بيم هرمز دوان
بدان کشت نزديک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاري که آزرد سم
همان نيز تاوان بدان دادخواه
رسانيد خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچير شد شهريار
بياورد هر کس فراوان شکار
سواري ردي مرد کنداوري
سپهبدنژادي بلند اختري
بره بر يکي رز پراز غوره ديد
بفرمود تاکهتر اندر دويد
ازان خوشه چند ببردي و برد
بايوان و خواليگرش را سپرد
بيامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت اي بد بدگمان
نگهبان اين رز نبودي به رنج
نه دينار دادي بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردي تباه
بنالم کنون از تو در پيش شاه
سوار دلاور ز بيم زيان
بزودي کمر بازکرد از ميان
بدو داد پرمايه زرين کمر
بهر مهره اي در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر ديد گفت
که کردار بد چند بايد نهفت
تو با شهريار آشنايي مکن
خريده نداري بهايي مکن
سپاسي نهم بر تو بر زين کمر
بپيچي اگر بشنود دادگر
يکي مرد بد هرمز شهريار
به پيروزي اندر شده نامدار
بمردي ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز نديدي شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کيي برنهاده بماه
نکردي بشهر مداين درنگ
دلاور سري بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتير
نياسود هرمز يل شيرگير
همي گشت گرد جهان سر به سر
همي جست در پادشاهي هنر
چو ده سال شد پادشاهيش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بيامد ز راه هري ساوه شاه
ابا پيل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گيري شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پيلان جنگي هزار و دويست
توگفتي مگر برزمين راه نيست
ز دشت هري تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزين روي تا مرو لشکر کشيد
شد از گرد لشکر زمين ناپديد
بهر مز يکي نامه بنوشت شاه
که نزديک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه اين لشکر آباد کن
علف سازو از تيغ ما يادکن
برين پادشاهي بخواهم گذشت
بدريا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهريار
بپژمرد زان لشکر بي شمار
وزان روي قيصر بيامد ز روم
به لشکر بزير اندر آورد بوم
سپه بود رومي عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهري که بگرفت نوشين روان
که از نام او بود قيصر نوان
بيامد ز هر کشوري لشکري
به پيش اندرون نامور مهتري
سپاهي بيامد ز راه خزر
کز ايشان سيه شد همه بوم و بر
جهانديده بدال درپيش بود
که با گنج و با لشکر خويش بود
ز ارمينيه تا در اردبيل
پراگنده شد لشکرش خيل خيل
ز دشت سواران نيزه گزار
سپاهي بيامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پيشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ويران شد آن بوم ورست
که هرمز همي باژ ايشان بجست
بيامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جاي نبات
چو تاريک شد روزگار بهي
ز لشکر بهرمز رسيد آگهي
چو بشنيد گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ايرانيان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازي که بود از نهفت
بدان نامداران ايران بگفت
که چندين سپه روي به ايران نهاد
کسي در جهان اين ندارد بياد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه انديشه ها راندند
بگفتند کاي شاه با راي و هوش
يکي اندرين کار بگشاي گوش
خردمند شاهي و ما کهتريم
همي خويشتن موبدي نشمريم
برانديش تا چاره کار چيست
برو بوم ما را نگهدار کيست
چنين گفت موبد که بودش وزير
که اي شاه دانا و دانش پذير
سپاه خزر گر بيايد به جنگ
نيابند جنگي زماني درنگ
ابا روميان داستانها زنيم
زبن پايه تازيان برکنيم
ندارم به دل بيم ازتازيان
که ازديدشان ديده دارد زيان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگي گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزديکتر
وزو کار ما نيز تاريکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ويران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آيد ز جيحون به جنگ
نبايد برين کار کردن درنگ
به موبد چنين گفت جوينده راه
که اکنون چه سازيم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بيارد شمار
که چندست مردم که آيد به کار
عرض با جريده به نزديک شاه
بيامد بياورد بي مر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پياده بسي در ميان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوريم با اين سپاه
مگر مردمي جويي و راستي
بدور افگني کژي و کاستي
رهاني سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنيدستي آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دين
چه بد کرد با آن سواران چين
چه آمد ز تيمار برشهر بلخ
که شد زندگاني بران بوم تلخ
چنين تا گشاده شد اسفنديار
همي بود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من بانديشه بر بگذرم
به موبد چنين گفت پس شهريار
که قيصر نجويد ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه