وفات يافتن قيصر روم و رزم کسري - قسمت اول

چنين گويد از نامه باستان
ز گفتار آن دانشي راستان
که آگاهي آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسري ز روم
که تو زنده بادي که قيصر بمرد
زمان و زمين ديگري را سپرد
پرانديشه شد جان کسري ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
گزين کرد ز ايران فرستاده اي
جهانديده و راد آزاده اي
فرستاد نزديک فرزند اوي
برشاخ سبز برومند اوي
سخن گفت با او به چربي بسي
کزين بد رهايي نيابد کسي
يکي نامه بنوشت با سوگ و درد
پر از آب ديده دو رخساره زرد
که يزدان تو را زندگاني دهاد
همت خوبي و کامراني دهاد
نزايد جز از مرگ را جانور
سراي سپنجست و ما بر گذر
اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ
رهايي نيابيم از چنگ مرگ
چه قيصر چه خاقان چو آيد زمان
بخاک اندر آيد سرش بي گمان
ز قيصر تو را مزد بسيار باد
مسيحا روان تو را يار باد
شنيدم که بر نامور تخت اوي
نشستي بياراستي بخت اوي
ز ما هرچ بايد ز نيرو بخواه
ز اسب و سليح و ز گنج و سپاه
فرستاده از پيش کسري برفت
به نزديک قيصر خراميد تفت
چو آمد بدرگه گشادند راه
فرستاده آمد بر تخت و گاه
چو قيصر نگه کرد وعنوان بديد
ز بيشي کسري دلش بردميد
جوان نيز بد مهتر نونشست
فرستاده را نيز نبسود دست
بپرسيد ناکام پرسيدني
نگه کردني سست و کژ ديدني
يکي جاي دورش فرود آوريد
بدان نامه پادشا ننگريد
يکي هفته هرکش که بد راي زن
به نزديک قيصر شدند انجمن
سرانجام گفتند ما کهتريم
ز فرمان شاه جهان نگذريم
سزا خود ز کسري چنين نامه بود
نه برکام بايست بدکامه بود
که امروز قيصر جوانست و نو
به گوهر بدين مرزها پيشرو
يک امسال با مرد برنا مکاو
به عنوان بيشي و با باژ و ساو
بهرپايمردي و خودکامه اي
نبشتند بر ناسزا نامه اي
بعنوان ز قيصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
فرستاده شاه ايران رسيد
بگويد ز بازار ما هرچ ديد
از اندوه و شادي سخن هرچ گفت
غم و شادماني نبايد نهفت
بشد قيصر و تازه شد قيصري
که سر بر فرازد ز هرمهتري
ندارد ز شاهان کسي را بکس
چه کهتر بود شاه فريادرس
چو قرطاس رومي بياراستند
بدربر فرستاده را خواستند
چوبشنيد دانا که شد راي راست
بيامد بدر پاسخ نامه خواست
ورا ناسزا خلعتي ساختند
ز بيگانه ايوان بپرداختند
بدو گفت قيصر نه من چاکرم
نه از چين و هيتاليان کمترم
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
بزرگ آنک او را بسي دشمنست
مرا دشمن و دوست بردامنست
چه داري بزرگي تو از من دريغ
همي آفتاب اندر آري بميغ
نه از تابش او همي کم شود
وگر خون چکاند برونم شود
چو کار آيدم شهريارم تويي
همان از پدر يادگارم تويي
سخن هرچ ديدي بخوبي بگوي
وزين پاسخ نامه زشتي مجوي
تنش را بخلعت بياراستند
ز درباره مرزبان خواستند
فرستاده برگشت و آمد دمان
به منزل زماني نجستي زمان
بيامد به نزديک کسري رسيد
بگفت آن کجا رفت و ديد و شنيد
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
بدو گفت برخوردي از رنج راه
شنيدم که هرکو هوا پرورد
بفرجام کردار کيفر برد
گر از دوست دشمن نداند همي
چنين راز دل بر تو خواند همي
گماند که ما را همو دوست نيست
اگر چند او را پي و پوست نيست
کنون نيز يک تن ز رومي نژاد
نمانم که باشد ازان تخت شاد
همي سر فرازد که من قيصرم
گر از نامداران يکي مهترم
کنم زين سپس روم را نام شوم
برانگيزم آتش ز آباد بوم
به يزدان پاک و بخورشيد و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
که کز هرچ در پادشاهي اوست
ز گنج کهن پرکند گاو پوست
نسايد سرتيغ ما رانيام
حلال جهان باد بر من حرام
بفرمود تا بر درش کرناي
دميدند با سنج و هندي دراي
همه کوس بر کوهه ژنده پيل
ببستند و شد روي گيتي چونيل
سپاهي گذشت از مداين به دشت
که درياي سبز اندرو خيره گشت
ز ناليدن بوق و رنگ درفش
ز جوش سواران زرينه کفش
ستاره توگفتي به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
چوآگاهي آمد بقيصر ز شاه
که پرخشم ز ايوان بشد با سپاه
بيامد ز عموريه تا حلب
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
سواران رومي چو سيصد هزار
حلب را گرفتند يکسر حصار
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
نبد جنگشانرا فراوان درنگ
بياراست بر هر دري منجنيق
ز گردان روم آنک بدجا ثليق
حصار سقيلان بپرداختند
کزان سو همي تاختن ساختند
حلب شد بکردار درياي خون
به زنهار شد لشکر باطرون
بدو هفته از روميان سي هزار
گرفتند و آمد بر شهريار
بي اندازه کشتند ز ايشان بتير
به رزم اندرون چند شد دستگير
به پيش سپه کنده اي ساختند
بشبگير آب اندر انداختند
بکنده ببستند برشاه راه
فروماند از جنگ شاه و سپاه
برآمد برين روزگاري دراز
بسيم و زر آمد سپه را نياز
سپهدار روزي دهان را بخواند
وزان جنگ چندي سخنها براند
که اين کار با رنج بسيار گشت
بآب وبکنده نشايد گذشت
سپه را درم بايد و دستگاه
همان اسب وخفتان و رومي کلاه
سوي گنج رفتند روزي دهان
دبيران و گنجور شاه جهان
از اندازه لشکر شهريار
کم آمد درم تنگ سيصد هزار
بيامد برشاه موبد چوگرد
به گنج آنچ بود از درم ياد کرد
دژم کرد شاه اندران کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر
بدو گفت گر گنج شاهي تهي
چه بايد مرا تخت شاهنشهي
بروهم کنون ساروان را بخواه
هيونان بختي برافگن به راه
صد از گنج مازندران بارکن
وزو بيشتر بار دينار کن
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که اي شاه با دانش و داد و مهر
سوي گنج ايران درازست راه
تهي دست و بيکار باشد سپاه
بدين شهرها گرد ماهرکسست
کسي کو درم بيش دارد بدست
ز بازارگان و ز دهقان درم
اگر وام خواهي نگردد دژم
بدين کار شد شاه همداستان
که داناي ايران بزد داستان
فرستاده اي جست بوزرجمهر
خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ايدر سه اسبه برو
گزين کن يکي نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر
کسي را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه اين درم فام خواه
بزودي بفرمايد از گنج شاه
بيامد فرستاده خوش منش
جوان وخردمندي و نيکوکنش
پيمبر بانديشه باريک بود
بيامد بشهري که نزديک بود
درم خواست فام از پي شهريار
برو انجمن شد بسي مايه دار
يکي کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او تيز بگشاد گوش
درم چند بايد بدو گفت مرد
دلاور شمار درم ياد کرد
چنين گفت کاي پرخرد مايه دار
چهل من درم هرمني صدهزار
بدو کفشگر گفت من اين دهم
سپاسي ز گنجور بر سر نهم
بياورد قپان و سنگ و درم
نبد هيچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کاي خوب چهر
به رنج ي بگويي به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکيست
که بازار او بر دلم خوار نيست
بگويي مگر شهريار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارد بفرهنگيان
که دارد سرمايه و هنگ آن
فرستاده گفت اين ندارم به رنج
که کوتاه کردي مرا راه گنج
بيامد بر مرد دانا به شب
وزان کفشگر نيز بگشاد لب
برشاه شد شاد بوزرجمهر
بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنين گفتن زان پس که يزدان سپاس
مبادم مگر پاک و يزدان شناس
که در پادشاهي يکي موزه دوز
برين گونه شادست و گيتي فروز
که چندين درم ساخته باشدش
مبادا که بيداد بخراشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوي
بماناد بر ما همين راه و خوي
چو فامش بتوزي درم صدهزار
بده تا بماند ز ما يادگار
بدان زيردستان دلاور شدند
جهانجوي با تخت وافسر شدند
مبادا که بيدادگر شهريار
بود شاد برتخت و به روزگار
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که اي شاه نيک اختر خوب چهر
يکي آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گويد که اين مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
يکي پور دارم رسيده بجاي
بفرهنگ جويد همي رهنماي
اگر شاه باشد بدين دستگير
که اين پاک فرزند گردد دبير
ز يزدان بخواهم همي جان شاه
که جاويد باد اين سزاوار گاه
بدو گفت شاه اي خردمند مرد
چرا ديو چشم تو را تيره کرد
برو همچنان بازگردان شتر
مبادا کزو سيم خواهيم و در
چو بازارگان بچه گردد دبير
هنرمند و بادانش و يادگير
چو فرزند ما برنشيند بتخت
دبيري ببايدش پيروزبخت
هنر بايد از مرد موزه فروش
بدين کار ديگر تو با من مکوش
بدست خردمند و مرد نژاد
نماند بجز حسرت وسرد باد
شود پيش او خوار مردم شناس
چوپاسخ دهد زو پذيرد سپاس
بما بر پس از مرگ نفرين بود
چوآيين اين روزگار اين بود
نخواهيم روزي جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن هيچ ياد
هم اکنون شتر بازگردان به راه
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر گشت پر درد و غم
شب آمد غمي شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
طلايه پراگنده بر گرد دشت
همه شب همي گرد لشکر بگشت
ز ماهي چو بنمود خورشيد تاج
برافگند خلعت زمين را ز عاج
طلايه چو گشت از لب کنده باز
بيامد بر شاه گردن فراز
که پيغمبر قيصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه
فرستاده آمد همانگه دوان
نيايش کنان پيش نوشين روان
چو رومي سر تاج کسري بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
به دل گفت کينت سزاوار گاه
بشاهي ومردي وچندين سپاه
وزان فيلسوفان رومي چهل
زبان برگشادند پر باد دل
ز دينار با هرکسي سي هزار
نثار آوريده بر شهريار
چو ديدند رنگ رخ شهريار
برفتند لرزان و پيچان چومار
شهنشاه چو ديد بنواختشان
بآيين يکي جايگه ساختشان
چنين گفت گوينده پيشرو
که اي شاه قيصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان
نداند همي آشکار و نهان
همه سر به سر باژدار توايم
پرستار و در زينهار توايم
تو را روم ايران و ايران چو روم
جدايي چرا بايد اين مرز و بوم
خرد در زمانه شهنشاه راست
وزو داشت قيصر همي پشت راست
چه خاقان چيني چه در هند شاه
يکايک پرستند اين تاج و گاه
اگر کودکي نارسيده بجاي
سخن گفت بي دانش و رهنماي
ندارد شهنشاه ازو کين و درد
که شادست ازو گنبد لاژورد
همان باژ روم آنچ بود از نخست
سپاريم و عهدي بتازه درست
بخنديد نوشين روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
بدو گفت اگر نامور کودکست
خرد با سخن نزد او اندکست
چه قيصر چه آن بي خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
همه هوشمندان اسکندري
گرفتند پيروزي و برتري
کسي کو بگردد ز پيمان ما
بپيچيد دل از راي و فرمان ما
از آباد بومش بر آريم خاک
زگنج و ز لشکر نداريم باک
فرستادگان خاک دادند بوس
چنانچون بود مردم چابلوس
که اي شاه پيروز برترمنش
ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سر به سر خاک رنج توايم
همه پاسبانان گنج توايم
چوخشنود گردد ز ما شهريار
نباشيم ناکام و بد روزگار
ز رنجي که ايدر شهنشاه برد
همه روميان آن ندارند خرد
ز دينار پرکرده ده چرم گاو
به گنج آوريم از درباژ وساو
بکمي وبيشيش فرمان رواست
پذيرد ز ما گرچه آن ناسزاست
چنين داد پاسخ که ازکار گنج
سزاوار دستور باشد به رنج
همه روميان پيش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
فراوان ز هر در سخن راندند
همه راز قيصر برو راندند
ز دينار گفتند وز گاو پوست
ز کاري که آرام روم اندروست
چنين گفت موبد اگر زر دهيد
ز ديبا چه مايه بران سرنهيد
بهنگام برگشتن شهريار
ز ديباي زربفت بايد هزار
که خلعت بود شاه را هر زمان
چه با کهتران و چه با مهتران
برين برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پيشش نماز
ببد شاه چندي بران رزمگاه
چوآسوده شد شهريار و سپاه
ز لشکر يکي مرد بگزيد گرد
که داند شمار نبشت و سترد
سپاهي بدو داد تا باژ روم
ستاند سپارد به آباد بوم
وز آنجا بيامد سوي طيسفون
سپاهي پس پشت و پيش اندرون
همه يکسر آباد از سيم و زر
به زرين ستام و به زرين کمر
ز بس پرنياني درفش سران
تو گفتي هوا شد همه پرنيان
در و دشت گفتي که زرين شدست
کمرها ز گوهر چو پروين شدست
چو نزديک شهر اندر آمد ز راه
پذيره شدندش فراوان سپاه
همه پيش کسري پياده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پيمود با شاه راه
پياده بشد تا در بارگاه
همه مهتران خواندند آفرين
بران شاه بيدار باداد ودين
چو تنگ اندر آمد به جاي نشست
بهرمهتري شاه بنمود دست
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
ز ماه محرم گذشته سه روز
جهانجوي دهقان آموزگار
چه گفت اندرين گردش روزگار
که روزي فرازست و روزي نشيب
گهي با خراميم و گه با نهيب
سرانجام بستر بود تيره خاک
يکي را فراز و يکي را مغاک
نشاني نداريم ازان رفته گان
که بيدار و شادند اگر خفته گان
بدان گيتي ار چندشان برگ نيست
همان به که آويزش مرگ نيست
اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج
يکي شد چو ياد آيد از روز رنج
چه آنکس که گويد خرامست وناز
چه گويد که دردست و رنج و نياز
کسي را نديدم بمرگ آرزوي
نه بي راه و از مردم نيکخوي
چه ديني چه اهريمن بت پرست
ز مرگند بر سر نهاده دو دست
چوسالت شد اي پير برشست و يک
مي و جام وآرام شد بي نمک
نبندد دل اندر سپنجي سراي
خرد يافته مردم پاکراي
بگاه بسيجيدن مرگ مي
چو پيراهن شعر باشد بدي
فسرده تن اندر ميان گناه
روان سوي فردوس گم کرده راه
ز ياران بسي ماند و چندي گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان
که چندي بماند دلم شادمان
که اين داستانها و چندين سخن
گذشته برو سال و گشته کهن
ز هنگام کي شاه تا يزدگرد
ز لفظ من آمد پراگنده گرد
بپيوندم و باغ بي خو کنم
سخنهاي شاهنشهان نو کنم
هماناکه دل را ندارم به رنج
اگر بگذرم زين سراي سپنج