داستان کسري با بوزرجمهر - قسمت اول

چنان بد که کسري بدان روزگار
برفت از مداين ز بهر شکار
همي تاخت با غرم و آهو به دشت
پراگند شد غرم و او مانده گشت
ز هامون بر مرغزاري رسيد
درخت و گيا ديد و هم سايه ديد
همي راند با شاه بوزرجمهر
ز بهر پرستش هم از بهر مهر
فرود آمد از بارگي شاه نرم
بدان تاکند برگيا چشم گرم
نديد از پرستندگان هيچکس
يکي خوب رخ ماند با شاه بس
بغلتيد چندي بران مرغزار
نهاده سرش مهربان برکنار
هميشه ببازوي آن شاه بر
يکي بند بازو بدي پرگهر
برهنه شد از جامه بازوي او
يکي مرغ رفت از هوا سوي او
فرودآمد از ابر مرغ سياه
ز پرواز شد تا ببالين شاه
ببازو نگه کرد وگوهر بديد
کسي رابه نزديک او برنديد
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همي گشت هرکس ز بهر شکار
همان شاه تنها بخواب اندرون
نه بر گرد او برکسي رهنمون
چومرغ سيه بند بازوي بديد
سر در ز آن گوهران بردريد
چوبدريد گوهر يکايک بخورد
همان در خوشاب و ياقوت زرد
بخورد و ز بالين او بر پريد
همانگه ز ديدار شد ناپديد
دژم گشت زان کار بوزرجمهر
فروماند از کارگردان سپهر
بدانست کآمد بتنگي نشيب
زمانه بگيرد فريب و نهيب
چوبيدارشد شاه و او را بديد
کزان سان همي لب بدندان گزيد
گماني چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
بدو گفت کاي سگ تو را اين که گفت
که پالايش طبع بتوان نهفت
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
جهاندار چندي زبان رنجه کرد
نديد ايچ پاسخ جز ار باد سرد
بپژمرد بر جاي بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود ديد آن نشان نشيب
خردمند خامش بماند از نهيب
همه گرد بر گرد آن مرغزار
سپه بود و اندر ميان شهريار
نشست از بر اسب کسري بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
همه ره ز دانا همي لب گزيد
فرود آمد از باره چندي ژکيد
بفرمود تا روي سندان کنند
بداننده بر کاخ زندان کنند
دران کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگسسته جهاندار مهر
يکي خويش بودش دلير وجوان
پرستنده شاه نوشين روان
بهرجاي با شاه در کاخ بود
به گفتار با شاه گستاخ بود
بپرسيد يک روز بوزرجمهر
ز پرورده شاه خورشيد چهر
که او را پرستش همي چون کني
بياموز تا کوشش افزون کني
پرستنده گفت اي سر موبدان
چنان دان که امروز شاه ردان
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمين ز آبدستان مگر يافت نم
نگه سوي من بنده زان گونه کرد
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت
بدو دانشي گفت آب آر خيز
چنان چون که بر دست شاه آب ريز
بياورد مرد جوان آب گرم
همي ريخت بر دست او نرم نرم
بدو گفت کين بار بر دستشوي
تو با آب جو هيچ تندي مجوي
چولب را ببالايد از بوي خوش
تو از ريخت آبدستان نکش
چو روز دگر شاه نوشين روان
بهنگام خوردن بياورد خوان
پرستنده را دل پرانديشه گشت
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
چنان هم چو داناش فرموده بود
نه کم کرد ازان نيز و نه برفزود
به گفتار دانا فرو ريخت آب
نه نرم ونه از ريختن برشتاب
بدو گفت شاه اي فزاينده مهر
که گفت اين تو راگفت بوزرجمهر
مرا اندرين دانش او داد راه
که بيند همي اين جهاندار شاه
بدو گفت رو پيش دانا بگوي
کزان نامور جاه و آن آبروي
چراجستي از برتري کمتري
ببد گوهر و ناسزا داوري
پرستنده بشنيد و آمد دوان
برخال شد تند وخسته روان
ز شاه آنچ بشيند با او بگفت
چين يافت زو پاسخ اندر نهفت
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها يکايک برو برشمرد
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
ورا بند فرمود و تاريک چاه
دگر باره پرسيد زان پيشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
پرستنده آمد پر از آب چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
چنين داد پاسخ بدو نيکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه
فرستاده برگشت وآمد چو باد
همه پاسخش کرد بر شاه ياد
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوري بفرمود تنگ
ز پيکان وز ميخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
بدو اندرون جاي دانا گزيد
دل از مهر دانا بيکسو کشيد
نبد روزش آرام و شب جاي خواب
تنش پر ز سختي دلش پرشتاب
چهارم چنين گفت شاه جهان
ابا پيشکارش سخن درنهان
که يک بار نزديک دانا گذار
ببر زود پيغام و پاسخ بيار
بگويش که چون بيني اکنون تنت
که از ميخ تيزست پيراهنت
پرستنده آمد بداد آن پيام
که بشنيد زان مهر خويش کام
چنين داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشين روان
چو برگشت و پاسخ بياورد مرد
ز گفتار شد شاه را روي زرد
ز ايوان يکي راستگوي گزيد
که گفتار دانا بداند شنيد
ابا او يکي مرد شمشير زن
که دژخيم بود اندران انجمن
که رو تو بدين بد نهان را بگوي
که گر پاسخت را بود رنگ و بوي
و گرنه که دژخيم با تيغ تيز
نمايد تو را گردش رستخيز
که گفتي که زندان به از تخت شاه
تنوري پر از ميخ با بند و چاه
بيامد بگفت آنچ بشنيد مرد
شد از درد دانا دلش پر ز درد
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بمابخت چهر
چه با گنج و تختي چه با رنج سخت
ببنديم هر دو بناکام رخت
نه اين پاي دارد بگيتي نه آن
سرآيد همي نيک و بد بي گمان
ز سختي گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
خردمند ودژخيم باز آمدند
بر شاه گردن فراز آمدند
شنيده بگفتند با شهريار
دلش گشت زان پاسخ او فگار
به ايوانش بردند زان تنگ جاي
به دستوري پاکدل رهنماي
برين نيز بگذشت چندي سپهر
پر آژنگ شد روي بوزرجمهر
دلش تنگتر گشت و باريک شد
دوچمش ز انديشه تاريک شد
چو با گنج رنجش برابر نبود
بفرسود ازان درد و در غم بسود
چنان بد که قيصر بدان چندگاه
رسولي فرستاد نزديک شاه
ابا نامه و هديه و با نثار
يکي درج و قفلي برو استوار
که با شاه کنداوران وردان
فراوان بود پاکدل موبدان
بدين قفل و اين درج نابرده دست
نهفته بگويند چيزي که هست
فرستيم باژ ار بگويند راست
جز از باژ چيزي که آيين ماست
گراي دون که زين دانش ناگزير
بماند دل موبد تيزوير
نبايد که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدين پادشاهي سپاه
برين گونه دارم ز قيصر پيام
تو پاسخ گزار آنچ آيدت کام
فرستاده راگفت شاه جهان
که اين هم نباشد ز يزدان نهان
من از فر او اين بجاي آورم
همان مرد پاکيزه راي آورم
يکي هفته ايدر ز مي شاد باش
برامش دل آراي وآزاد باش
ازان پس بران داستان خيره ماند
بزرگان و فرزانگانرا بخواند
نگه کرد هريک زهر باره اي
که سازد مر آن بند را چاره اي
بدان درج و قفلي چنان بي کليد
نگه کرد و هر موبدي بنگريد
ز دانش سراسر بيکسو شدند
بناداني خويش خستو شدند
چو گشتند يک انجمن ناتوان
غمي شد دل شاه نوشين روان
همي گفت کين راز گردان سپهر
بيارد بانديشه بوزرجمهر
شد از درد دانا دلش پر ز درد
برو پر ز چين کرد و رخساره زرد
شهنشاه چون ديد ز انديشه رنج
بفرمود تا جامه دستي ز گنج
بياورد گنجور و اسبي گزين
نشست شهنشاه کردند زين
به نزديک دانا فرستاد و گفت
که رنجي که ديدي نشايد نهفت
چنين راند بر سر سپهر بلند
که آيد ز ما بر تو چندي گزند
زيان تو مغز مرا کرد تيز
همي با تن خويش کردي ستيز
يکي کار پيش آمدم ناگزير
کزان بسته آمد دل تيزوير
يکي درج زرين سرش بسته خشک
نهاده برو قفل و مهري ز مشک
فرستاد قيصر برما ز روم
يکي موبدي نامبردار بوم
فرستاده گويد که سالار گفت
که اين راز پيدا کنيد از نهفت
که اين درج را چيست اندر نهان
بگويند فرزانگان جهان
به دل گفتم اين راز پوشيده چهر
ببيند مگر جان بوزرجمهر
چوبشنيد بوزرجمهر اين سخن
دلش پرشد از رنج و درد کهن
ز زندان بيامد سرو تن بشست
به پيش جهانداور آمد نخست
همي بود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پر خشم و او بيگناه
شب تيره و روز پيدا نبود
بدان سان که پيغام خسرو شنود
چو خورشيد بنمود تاج از فراز
بپوشيد روي شب تيره باز
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشيد رخشنده بد بر سپهر
به آب خرد چشم دل را بشست
ز دانندگان استواري بجست
بدو گفت بازار من خيره گشت
چو چشمم ازين رنجها تيره گشت
نگه کن که پيشت که آيد به راه
ز حالش بپرس ايچ نامش مخواه
به راه آمد از خانه بوزرجمهر
همي رفت پويان زني خوب چهر
خردمند بينا بدانا بگفت
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چنين گفت پرسنده را راه جوي
که بپژوه تا دارد اين ماه شوي
زن پاکدامن بپرسنده گفت
که شويست و هم کودک اندر نهفت
چوبشنيد داننده گفتار زن
بخنديد بر باره گامزن
همانگه زني ديگر آمد پديد
بپرسيد چون ترجمانش بديد
که اي زن تو را بچه وشوي هست
وگر يک تني باد داري بدست
بدو گفت شويست اگر بچه نيست
چو پاسخ شنيدي بر من مه ايست
همانگه سديگر زن آمد پديد
بيامد بر او بگفت و شنيد
که اي خوب رخ کيست انباز تو
برين کش خراميدن و ناز تو
مرا گفت هرگز نبودست شوي
نخواهم که پيداکنم نيز روي
چو بشنيد بوزرجمهر اين سخن
نگر تا چه انديشه افگند بن
بيامد دژم روي تازان به راه
چو بردند جوينده را نزد شاه
بفرمود تا رفت نزديک تخت
دل شاه کسري غمي گشت سخت
که داننده را چشم بينا نديد
بسي باد سرد از جگر بر کشيد
همي کرد پوزش ازان کار شاه
کزو داشت آزار بر بيگناه
پس از روم و قيصر زبان برگشاد
همي کرد زان قفل و زان درج ياد
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که تابان بدي تا بتابد سپهر
يکي انجمن درج در پيش شاه
به پيش بزرگان جوينده راه
بنيروي يزدان که انديشه داد
روان مرا راستي پيشه داد
بگويم بدرج اندرون هرچ هست
نسايم بران قفل وآن درج دست
اگر تيره شد چشم دل روشنست
روان راز دانش همي جوشنست
ز گفتار او شاد شد شهريار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
ز انديشه شد شاه را پشت راست
فرستاده و درج را پيش خواست
همه موبدان وردان را بخواند
بسي دانشي پيش دانا نشاند
ازان پس فرستاده را گفت شاه
که پيغام بگزار و پاسخ بخواه
چو بشنيد رومي زبان برگشاد
سخنهاي قيصر همه کرد ياد
که گفت از جهاندار پيروز جنگ
خرد بايد و دانش و نام و ننگ
تو را فر و بر ز جهاندار هست
بزرگي و دانايي و زور دست
همان بخرد و موبد راه جوي
گو بر منش کو بود شاه جوي
همه پاک در بارگاه تواند
وگر در جهان نيکخواه تواند
همين درج با قفل و مهر و نشان
ببينند بيدار دل سرکشان
بگويند روشن که زيرنهفت
چه چيزست وآن با خرد هست جفت
فرستيم زين پس بتو باژ و ساو
که اين مرز دارند با باژ تاو
وگر باز مانند ازين مايه چيز
نخواهند ازين مرزها باژ نيز
چودانا ز گوينده پاسخ شنيد
زبان برگشاد آفرين گستريد
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
سپاس از خداوند خورشيد و ماه
روان را بدانش نماينده راه
نداند جز او آشکارا و راز
بدانش مرا آز و او بي نياز
سه درست رخشان بدرج اندرون
غلافش بود ز آنچ گفتم برون
يکي سفته و ديگري نيم سفت
دگر آنک آهن نديدست جفت
چو بشنيد داناي رومي کليد
بياورد و نوشين روان بنگريد
نهفته يکي حقه بد در ميان
بحقه درون پرده پرنيان
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که داناي ايران بگفت
نخستين ز گوهر يکي سفته بود
دوم نيم سفت و سيم نابسود
همه موبدان آفرين خواندند
بدان دانشي گوهر افشاندند
شهنشاه رخساره بي تاب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
ز کار گذشته دلش تنگ شد
بپيچيد و رويش پر آژنگ شد
که با او چراکرد چندان جفا
ازان پس کزو ديد مهر و وفا
چو دانا رخ شاه پژمرده يافت
روانش بدرد اندر آزرده يافت
برآورد گوينده راز از نهفت
گذشته همه پيش کسري بگفت