داستان طلخند و گو - قسمت اول

چنين گفت شاهوي بيداردل
که اي پير داناي و بسيار دل
ايا مرد فرزانه و تيز وير
ز شاهوي پير اين سخن يادگير
که درهند مردي سرافراز بود
که با لشکر و خيل و با ساز بود
خنيده بهر جاي جمهور نام
به مردي بهر جاي گسترده گام
چنان پادشا گشته برهندوان
خردمند و بيدار و روشن روان
ورا بود کشمير تا مرز چين
برو خواندندي به داد آفرين
به مردي جهاني گرفته بدست
ورا سندلي بود جاي نشست
هميدون بدش تاج و گنج و سپاه
هميدون نگين وهميدون کلاه
هنرمند جمهور فرهنگ جوي
سرافراز با دانش و آبروي
بدو شادمان زيردستان اوي
چه شهري چه از در پرستان اوي
زني بود هم گوهرش هوشمند
هنرمند و با دانش و بي گزند
پسر زاد زان شاه نيکو يکي
که پيدا نبود از پدر اندکي
پدر چون بديد آن جهاندار نو
هم اندر زمان نام کردند گو
برين برنيامد بسي روزگار
که بيمار شد ناگهان شهريار
به کدبانو اندرز کرد و به مرد
جهاني پر از دادگو را سپرد
ز خردي نشايست گو بخت را
نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود
ز جمهورشان دل پر از درد بود
ز بخشيدن و خوردن و داد اوي
جهان بود يک سر پر از ياد اوي
سپاهي و شهري همه انجمن
زن و کودک و مرد شد راي زن
که اين خرد کودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
همه پادشاهي شود پرگزند
اگر شهرياري نباشد بلند
به دنبر برادر بد آن شاه را
خردمند وشايسته گاه را
کجا نام آن نامور ماي بود
به دنبر نشسته دلاراي بود
جهانديدگان يک به يک شاه جوي
ز سندل به دنبر نهادند روي
بزرگان کشمير تا مرز چين
به شاهي بدو خواندند آفرين
ز دنبر بيامد سرافراز ماي
به تخت کيان اندر آورد پاي
همان تاج جمهور بر سر نهاد
بداد و ببخشش در اندر گشاد
چو با سازشد مام گو را بخواست
بپرورد و با جان همي داشت راست
پري چهره آبستن آمد ز ماي
پسر زاد ازين نامور کدخداي
ورا پادشا نام طلخند کرد
روان را پر از مهر فرزند کرد
دوساله شد اين خرد و گو هفت سال
دلاور گوي بود با فر و يال
پس از چند گه ماي بيمار شد
دل زن برو پر ز تيمار شد
دوهفته برآمد به زاري بمرد
برفت وجهان ديگري را سپرد
همه سندلي زار و گريان شدند
ز درد دل ماي بريان شدند
نشستند يک ماه باسوگ شاه
سرماه يک سر بيامد سپاه
همه نامداران وگردان شهر
هرآنکس که او را خرد بود بهر
سخن رفت هرگونه بر انجمن
چنين گفت فرزانه اي راي زن
که اين زن که از تخم جمهور بود
هميشه ز کردار بد دور بود
همه راستي خواستي نزد شوي
نبود ايچ تابود جز دادجوي
نژاديست اين ساخته داد را
همه راستي را و بنياد را
همان به که اين زن بود شهريار
که او ماند زين مهتران يادگار
زگفتار او رام گشت انجمن
فرستاده شد نزد آن پاک تن
که تخت دو فرزند را خود بگير
فزاينده کاريست اين ناگزير
چوفرزند گردد سزاوار گاه
بدو ده بزرگي و گنج و سپاه
ازان پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و رايش تو باش
به گفتار ايشان زن نيک بخت
بيفراخت تاج و بياراست تخت
فزوني وخوبي وفرهنگ وداد
همه پادشاهي بدو گشت شاد
دوموبد گزين کرد پاکيزه راي
هنرمند و گيتي سپرده به پاي
بديشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهتر نژاد خردمند را
نبودند ز ايشان جدا يک زمان
بديدار ايشان شده شادمان
چو نيرو گرفتند و دانا شدند
بهر دانشي بر توانا شدند
زمان تا زمان يک ز ديگر جدا
شدندي برمادر پارسا
که ازماکدامست شايسته تر
به دل برتر و نيز بايسته تر
چنين گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما باکه يابم هنر
خردمندي وراي و پرهيز و دين
زبان چرب و گوينده و بآفرين
چوداريد هر دو ز شاهي نژاد
خرد بايد و شرم و پرهيز وداد
چوتنها شدي سوي مادر يکي
چنين هم سخن راندي اندکي
که از ما دو فرزند کشور کراست
به شاهي و اين تخت و افسرکراست
بدو مام گفتي که تخت آن تست
هنرمندي و راي و بخت آن تست
به ديگر پسرهم ازينسان سخن
همي راندي تا سخن شد کهن
دل هرد وان شاد کردي به تخت
به گنج وسپاه وبنام و به بخت
رسيدند هر دو به مردي به جاي
بدآموز شد هر دو را رهنماي
زرشک اوفتادند هردو به رنج
برآشوفتند ازپي تاج وگنج
همه شهرزايشان بدونيم گشت
دل نيک مردان پرازبيم گشت
زگفت بدآموز جوشان شدند
به نزديک مادرخروشان شدند
بگفتند کزماکه زيباترست
که برنيک وبد برشکيباترست
چنين پاسخ آورد فرزانه زن
که باموبدي يکدل وراي زن
شماراببايد نشستن نخست
بآرام وباکام فرجام جست
ازان پس خنيده بزرگان شهر
هرآنکس که اودارد از راي بهر
يکايک بگوييم با رهنمون
نه خوبست گرمي به کاراندرون
کسي کو بجويد همي تاج وگاه
خردبايد وراي وگنج وسپاه
چو بيدادگر پادشاهي کند
جهان پر ز گرم وتباهي کند
به مادر چنين گفت پرمايه گو
کزين پرسش اندر زمانه مرو
اگر کشور ازمن نگيرد فروغ
به کژي مکن هيچ راي دروغ
به طلخند بسپار گنج وسپاه
من او را يکي کهترم نيکخواه
وگر من به سال وخرد مهترم
هم از پشت جمهور کنداورم
بدو گوي تا از پي تاج و تخت
نگيرد به بي دانشي کارسخت
بدو گفت مادر که تندي مکن
برانديشه بايد که راني سخن
هرآنکس که برتخت شاهي نشست
ميان بسته بايد گشاده دو دست
نگه داشتن جان پاک از بدي
بدانش سپردن ره بخردي
هم از دشمن آژير بودن به جنگ
نگه داشتن بهره نام و ننگ
ز داد و ز بيداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشيد و ماه
اگر پشه از شاه يابد ستم
روانش به دوزخ بماند دژم
جهان از شب تيره تاريک تر
دلي بايد ازموي باريک تر
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژي نيارد بها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
جهاني ازان داد باشند شاد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
ازين دودمان شاه جمهور بود
که رايش ز کردار بد دور بود
نه هنگام بد مردن او را بمرد
جهان را به کهتر برادر سپرد
زد نبر بيامد سرافراز ماي
جوان بود و بينا دل وپاک راي
همه سندلي پيش اوآمدند
پر از خون دل و شاه جو آمدند
بيامد به تخت مهي برنشست
ميان تنگ بسته گشاده دو دست
مرا خواست انباز گشتيم وجفت
بدان تا نماند سخن درنهفت
اگر زانک مهتر برادر تويي
به هوش وخرد نيز برتر تويي
همان کن که جان را نداري به رنج
ز بهر سرافرازي و تاج وگنج
يکي ازشما گرکنم من گزين
دل ديگري گردد از من بکين
مريزيد خون از پي تاج وگنج
که برکس نماند سراي سپنج
ز مادر چو بشنيد طلخند پند
نيامدش گفتار او سودمند
بمارد چنين گفت کز مهتري
همي از پي گو کني داوري
به سال ار برادر ز من مهترست
نه هرکس که او مهتر او بهترست
بدين لشکر من فروان کسست
که همسال او به آسمان کرکسست
که هرگز نجويند گاه وسپاه
نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه
پدر گر به روز جواني بمرد
نه تخت بزرگي کسي راسپرد
دلت جفت بينم همي سوي گو
برآني که او را کني پيشرو
من ازگل برين گونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم
يکي مادرش سخت سوگند خورد
که بيزارم از گنبد لاژورد
اگرهرگز اين آرزو خواستم
ز يزدان وبردل بياراستم
مبر زين سن جز به نيکي گمان
مشو تيز باگردش آسمان
که آن راکه خواهد دهد نيکوي
نگر جز به يزدان به کس نگروي
من انداختم هرچ آمد ز پند
اگر نيست پند منت سودمند
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنيد
وزين پند من توشه جان کنيد
وزان پس همه بخردان را بخواند
همه پندها پيش ايشان براند
کليد درگنج دو پادشا
که بودند بادانش و پارسا
بياورد وکرد آشکارا نهان
به پيش جهانديدگان ومهان
سراسر بر ايشان ببخشيد راست
همه کام آن هر دو فرزند خواست
چنين گفت زان پس به طلخند گو
که اي نيک دل نامور يار نو
شنيدم که جمهور چندي ز ماي
سرافرازتر بد به سال و براي
پدرت آن گرانمايه نيکخوي
نکرد ايچ ازان پيش تخت آرزوي
نه ننگ آمدش هرگز از کهتري
نجست ايچ بر مهتران مهتري
نگر تا پسندد چنين دادگر
که من پيش کهتر ببندم کمر
نگفت مادر سخن جز به داد
تو را دل چرا شد ز بيداد شاد
ز لشکر بخوانيم چندي مهان
خردمند و برگشته گرد جهان
ز فرزانگان چون سخن بشنويم
براي و به گفتارشان بگرويم
ز ايوان مادر بدين گفت وگوي
برفتند ودلشان پر از جست وجوي
برين برنهادند هر دو جوان
کزان پس ز گردان وز پهلوان
ز دانا وپاکان سخن بشنويم
بران سان که باشد بدان بگرويم
کز ايشان همي دانش آموختيم
به فرهنگ دلها برافروختيم
بيامد دو فرزانه رهنماي
ميانشان همي رفت هر گونه راي
همي خواست فرزانه گو که گو
بود شاه درسندلي پيشرو
هم آنکس که استاد طلخند بود
به فرزانگي هم خردمند بود
همي اين بران بر زد وآن برين
چنين تا دو مهتر گرفتند کين
نهاده بدند اندر ايوان دو تخت
نشسته به تخت آن دو پيروز بخت
دلاور دو فرزانه بردست راست
همي هريکي ازجهان بهرخواست
گرانمايگان را همه خواندند
بايوان چپ و راست بنشاندند
زبان برگشادند فرزانگان
که اي سرفرازان ومردانگان
ازين نامداران فرخ نژاد
که داريد رسم پدرشان به ياد
که خواهيد برخويشتن پادشا
که دانيد زين دوجوان پارسا
فروماندند اندران موبدان
بزرگان و بيدار دل بخردان
نشسته همي دوجوان بر دو تخت
بگفت دو فرزانه نيکبخت
بدانست شهري و هم لشکري
کزان کارجنگ آيد و داوري
همه پادشاهي شود بر دو نيم
خردمند ماند به رنج وبه بيم
يکي ز انجمن سر برآورد راست
به آوا سخن گفت و برپاي خاست
که ما از دو دستور دو شهريار
چه ياريم گفتن که آيد به کار
بسازيم فردا يکي انجمن
بگوييم با يکدگر تن به تن
وزان پس فرستيم يک يک پيام
مگر شهرياران بيابند کام
برفتند ز ايوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفتند کين کار با رنج گشت
ز دست جهانديده اندر گذشت
برادر نديديم هرگز دو شاه
دو دستور بدخواه در پيشگاه
ببودند يک شب پرآژنگ چهر
بدانگه که برزد سر از کوه مهر
برفتند يک سر بزرگان شهر
هرآنکس که شان بود زان کار بهر
پر آواز شد سندلي چار سوي
سخن رفت هرگونه بي آرزوي
يکي راز ز گردان بگو بود راي
يکي سوي طلخند بد رهنماي
زبانها ز گفتارشان شد ستوه
نگشتند همراي و با هم گروه
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
سپاهي وشهري همه تن به تن
يکي سوي طلخند پيغام کرد
زبان را زگو پر ز دشنام کرد
دگر سوي گر رفت با گرز و تيغ
که از شاه جان را ندارم دريغ
پرآشوب شد کشور سندلي
بدان نيکخواهي و آن يک دلي
خردمند گويد که در يک سراي
چوفرمان دوگردد نماند به جاي
پس آگاهي آمد به طلخند و گو
که هر بر زني بايکي پيشرو
همه شهر ويران کنند از هوا
نبايد که دارند شاهان روا
ببودند زان آگهي پر هراس
همي داشتندي شب و روز پاس
چنان بد که روزي دو شاه جوان
برفتند بي لشکر و پهلوان
زبان برگشادند يک با دگر
پرآژنگ روي و پراز جنگ سر
به طلخند گفت اي برادر مکن
کز اندازه بگذشت ما را سخن
بتا روي بر خيره چيزي مجوي
که فرزانگان آن نبينند روي
شنيدي که جمهور تا زنده بود
برادر ورا چون يکي بنده بود
بمرد او و من ماندم خوار و خرد
يکي خرد را گاه نتوان سپرد
جهان پر ز خوبي بد از راي اوي
نيارست جستن کسي جاي اوي
برادر ورا همچو جان بود و تن
بشاهي ورا خواندند انجمن
اگر بودمي من سزاوار گاه
نکردي به ماي اندرون کس نگاه
بر آيين شاهان گيتي رويم
ز فرزانگان نيک و بد بشنويم
من ازتو به سال وخرد مهترم
توگويي که من کهترم بهترم
مکن ناسزا تخت شاهي مجوي
مکن روي کشور پر از گفت وگوي
چنين پاسخ آورد طلخند پس
به افسون بزرگي نجستست کس
من اين تاج و تخت از پدر يافتم
ز تخمي که او کشت بريافتم
همه پادشاهي و گنج و سپاه
ازين پس به شمشير دارم نگاه
ز جمهور وز ماي چندين مگوي
اگر آمني تخت را رزم جوي
سرانشان پر از جنگ باز آمدند
به شهر اندرون رزمساز آمدند
سپاهي وشهري همه جنگجوي
بدرگاه شاهان نهادند روي
گروهي به طلخند کردند راي
دگر را بگو بود دل رهنماي
برآمد خروش از در هر دو شاه
يکي را نبود اندر آن شهر راه
نخستين بياراست طلخند جنگ
نبودش به جنگ دليران درنگ
سرگنجهاي پدر بر گشاد
سپه راهمه ترگ وجوشن بداد
همه شهر يکسر پر از بيم شد
دل مرد بخرد بدو نيم شد
که تا چون بود گردش آسمان
کرا برکشد زين دومهتر زمان
همه کشور آگاه شد زين دو شاه
دمادم بيامد زهر سو سپاه
بپوشيد طلخند جوشن نخست
به خون ريختن چنگها را بشست
بياورد گو نيز خفتان وخود
همي داد جان پدر را درود
بدان تندي ازجاي برخاستند
همي پشت پيلان بياراستند
نهادند برکوهه پيل زين
توگفتي همي راه جويد زمين
همه دشت پر زنگ وهندي دراي
همه گوش پر ناله کرناي
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
همه بهر بيشي نهاده روان
سپهر اندران رزمگه خيره شد
ز گرد سپه چشمها تيره شد
بر آمد خروشيدن گاو دم
ز دو رويه آواز رويينه خم
بياراست با ميمنه ميسره
تو گفتي زمين کوه شد يکسره
دولشکر کشيدند صف بر دو ميل
دو شاه سرافراز بر پشت پيل
درفشي درفشان به سر بر به پاي
يکي پيکرش ببر و ديگر هماي
پياده به پيش اندرون نيزه دار
سپردار و شايسته کار زار
نگه کرد گو اندران دشت جنگ
هوا ديد چون پشت جنگي پلنگ
همه کام خاک وهمه دشت خون
بگرد اندرون نيزه بد رهنمون
به طلخند هرچند جانش بسوخت
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
گزين کرد مردي سخنگوي گو
کزان مهتران او بدي پيشرو
که رو پيش طلخند و او را بگوي
که بيداد جنگ برادر مجوي
که هر خون که باشد برين ريخته
تو باشي بدان گيتي آويخته
يکي گوش بگشاي بر پندگو
به گفتار بدگوي غره مشو
نبايد که از ما بدين کارزار
نکوهش بود در جهان يادگار
که اين کشور هند ويران شود
کنام پلنگان و شيران شود
بپرهيز ازين جنگ و آويختن
به بيداد بر خيره خون ريختن
دل من بدين آشتي شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
ازين مرز تا پيش درياي چين
تو راباد چندانک خواهي زمين
همه مهر با جان برابر کنيم
تو را بر سرخويش افسر کنيم
ببخشيم شاهي به کردار گنج
که اين تخت و افسر نيرزد به رنج
وگر چند بيداد جويي همه
پراگندن گرد کرده رمه
بدين گيتي اندر نکوهش بود
همين رابدان سر پژوهش بود
مکن اي برادر به بيداد راي
که بيداد را نيست با داد پاي
فرستاده چون پيش طلخند شد
به پيغام شاه از در پند شد
چنين داد پاسخ که او را بگوي
که درجنگ چندين بهانه مجوي
برادر نخوانم تو را من نه دوست
نه مغز تو از دوده ما نه پوست
همه پادشاهي تو ويران کني
چوآهنگ جنگ دليران کني
همه بدسگالان به نزد تواند
به بهرام روز اورمزد تواند
گنهکار هم پيش يزدان تويي
که بد نام و بد گوهر و بد خويي
ز خوني که ريزند زين پس به کين
تو باشي به نفرين و من به آفرين
و ديگر که گفتي ببخشيم تاج
هم اين مرزباني و اين تخت عاج
هر آنگه که تو شهرياري کني
مرا مرز بخشي و ياري کني
نخواهم که جان باشد اندر تنم
وگر چشم برتاج شاه افگنم
کنون جنگ را بر کشيدم رده
هوا شد چو ديبا به زر آژده
ز تير و ز ژوپين و نوک سنان
نداند کنون گورکيب ازعنان
برآورد گه بر سرافشان کنم
همه لشکرش را خروشان کنم
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ
که سيرآيد ازجنگ جنگي پلنگ
بيارند گو را کنون بسته دست
سپاهش ببينند هر سو شکست
که ازبندگان نيز با شهريار
نپوشد کسي جوشن کارزار
چو پاسخ شنيد آن خردمند مرد
بيامد همه يک به يک ياد کرد
غمي شد دل گوچو پاسخ شنيد
که طلخند را راي پاسخ نديد
پر انديشه فرزانه را پيش خواند
ز پاسخ فراوان سخنها براند
بدو گفت کاي مرد فرهنگ جوي
يکي چاره کار با من بگوي
همه دشت خونست و بي تن سرست
روان را گذر بر جهانداورست
نبايد کزين جنگ فرجام کار
به ما بازماند بد روزگار
بدو گفت فرزانه کاي شهريار
نبايد تو را پندآموزگار
گر از من همي بازجويي سخن
به جنگ برادر درشتي مکن
فرستاده اي تيز نزديک اوي
سرافراز با دانش و نرم گوي
ببايد فرستاد و دادن پيام
بگردد مگر او ازين جنگ رام
بدو ده همه گنج نابرده رنج
تو جان برادر گزين کن ز گنج
چو باشد تو را تاج و انگشتري
به دينار با او مکن داوري
نگه کردم از گردش آسمان
بدين زودي او را سرآيد زمان
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
يکي را نديدم بدو راي ومهر
تبه گردد او هم بدين دشت جنگ
نبايد گرفتن خود اين کار تنگ
مگر مهر شاهي و تخت و کلاه
بدان تات بد دل نخواند سپاه
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج
بده تا نباشد روانش به رنج
تو گر شهرياري و نيک اختري
به کار سپهري تواناتري
ز فرزانه بشنيد شاه اين سخن
دگر باره راي نوافگند بن
ز درد برادر پر از آب روي
گزين کرد نيک اختري چرب گوي
بدوگفت گو پيش طلخند شو
بگويش که پر درد و رنجست گو
ازين گردش رزم و اين کارزار
همي خواهد از داور کردگار
که گرداند اندر دلت هوش ومهر
به تابي ز جنگ برادر توچهر
به فرزانه اي کو به نزديک تست
فروزنده جان تاريک تست
بپرس از شمار ده و دو و هفت
که چون خواهد اين کار بيداد رفت
اگر چند تندي و کنداوري
هم از گردش چرخ برنگذري
همه گرد بر گرد ما دشمنست
جهاني پر از مردم ريمنست
همان شاه کشمير وفغفور چين
که تنگست از ايشان به ما بر زمين
نکوهيده باشيم ازين هر دو روي
هم از نامداران پرخاشجوي
که گويند کز بهر تخت وکلاه
چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه
به گوهر مگر هم نژاده نيند
همان از گهر پاکزاده نيند
ز لشکر گر آيي به نزديک من
درفشان کني جان تاريک من
ز دينار و ديبا و از اسب و گنج
ببخشم نمانم که ماني به رنج