رزم خاقان چين با هيتاليان - قسمت دوم

دل خويش بايد که درجنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت
تو را يار بادا جهان آفرين
بماناد روشن کلاه و نگين
نهادند برنامه بر مهر شاه
بياراست آن خسروي تاج و گاه
برسم کيان خلعت آراستند
فرستاده را پيش اوخواستند
ز پيغام هرچش به دل بود نيز
به گفتار بر نامه بفزود نيز
بخوبي برفتند ز ايوان شاه
ستايش کنان برگرفتند راه
رسيدند پس پيش خاقان چين
سراسر زبانها پر از آفرين
جهانديده خاقان بپردخت جاي
بيامد برتخت او رهنماي
فرستاده گان راهمه پيش خواند
ز کسري فراوان سخنها براند
نخست ازهش و دانش و راي اوي
ز گفتار و ديدار و بالاي او
دگر گفت چندست با او سپاه
ازيشان که دارد نگين و کلاه
ز داد وز بيداد وز کشورش
هم از لشکر و گنج وز افسرش
فرستاده گويا زبان برگشاد
همه ديدها پيش او کرد ياد
به خاقان چين گفت کاي شهريار
تواو را بدين زيردستي مدار
بدين روزگاري که ما نزد اوي
ببوديم شادان دل و تازه روي
به ايوان رزم و به دشت شکار
نديديم هرگز چنو شهريار
به بالاي سروست و هم زور پيل
به بخشندگي همچو درياي نيل
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر تيز گردد بغرد چو ابر
از آواز او رام گردد هژبر
وگر مي گسارد به آواز نرم
همي دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سرو شست بر گاه و تخت
يکي بارور شاخ زيبا درخت
همه شهر ايران سپاه ويند
پرستندگان کلاه ويند
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همي درجهان آن سپاه
همه گرزداران با زيب وفر
همه پيشکاران به زرين کمر
ز پيل وز بالا و از تخت عاج
ز اورنگ وز ياره و طوق و تاج
کس آيين او رانداند شمار
به گيتي جز از دادگر شهريار
اگر دشمنش کوه آهن شود
برخشم اوچشم سوزن شود
هرآنکس که سير آيد از روزگار
شود تيز وبا او کند کارزار
چوخاقان چين آن سخنها شنيد
بپژمرد وشد چون گل شنبليد
دلش زان سخنها بدو نيم شد
وز انديشه مغزش پر از بيم شد
پرانديشه بنشست با راي زن
چنين گفت با نامدار انجمن
که اي بخردان روي اين کارچيست
پرانديشه وخسته ز آزار کيست
نبايد که پيروز گشته به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز هرگونه موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
چنين گفت خاقان که اينست راه
که مردم فرستيم نزديک شاه
به انديشه در کار پيشي کنيم
بسازيم با شاه وخويشي کنيم
پس پرده ما بسي دخترست
که برتارک بانوان افسرست
يکي را به نام شهنشه کنيم
ز کار وي انديشه کوته کنيم
چو پيوند سازيم با او به خون
نباشد کس اورا به بد رهنمون
بدو نازش وسرفرازي بود
وزو بگذري جنگ و بازي بود
ردان را پسند آمد اين راي شاه
به آواز گفتند کاين است راه
ز لشکر سه پرمايه را برگزيد
که گويند و دانند پاسخ شنيد
درگنج دينار بگشاد و گفت
که گوهر چرا بايد اندر نهفت
اگر نام رابايد و ننگ را
وگر بخشش و رزم و آهنگ را
يکي هديه اي ساخت کاندر جهان
کسي آن نديد از کهان ومهان
دبير جهانديده را پيش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
نخست آفرين کرد برکردگار
توانا ودانا و پروردگار
خداوند کيوان و خورشيد وماه
خداوند پيروزي ودستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستي
نجويد به داد اندرون کاستي
ازو باد برشاه ايران درود
خداوند شمشير و کوپال و خود
خداوند دانايي وتاج وتخت
ز پيروزگر يافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرونژاد
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم به مردم بوند ارجمند
اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من
که بودند نزديک پيوند من
ازان بارگه چون بدين بارگاه
رسيدند وگفتند چندي ز شاه
ز داد وخردمندي و بخت اوي
ز تاج و سرافرازي و تخت اوي
چنان آرزو خاست کز فر تو
بباشيم در سايه پرتو
گرامي تو راز خون دل چيز نيست
هنرمند فرزند با دل يکيست
يکي پاک دامن که آهسته تر
فزون تر بديدار وشايسته تر
بخواهد ز من گر پسند آيدش
همانا که اين سودمند آيدش
نباشد جدا مرز ايران ز چين
فزايد ز ما درجهان آفرين
پس اندر نبشتند چيني حرير
ببردند با مهر پيش وزير
سه مرد گرانمايه وچرب گوي
گزين کرد خاقان ز خويشان اوي
برفتند زان بارگاه بلند
به ايران به نزديک شاه ارجمند
چو بشنيد کسري بياراست تاج
نشست از بر خسروي تخت عاج
سه مرد گرانمايه و هوشمند
رسيدند نزديک تخت بلند
سه بدره ز دينار چون سي هزار
ببردند و کردند پيشش نثار
ز زرين و سيمين و ديباي چين
درفشان تر ازآسمان بر زمين
فرستادگان را چو بنشاختند
به چيني زبان آفرين ساختند
سزاوار ايشان يکي جايگاه
همانگه بياراست دستور شاه
بگشت اندرين نيز يک شب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از برتخت پيروز شاه
ز ياقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تاموبد و راي زن
برفتند با نامدار انجمن
چنين گفت کان نامه برحرير
بيارند و بنهند پيش دبير
همه نامداران نشستند گرد
خرامان بر شاه شد يزدگرد
چو آن نامه بر شاه ايران بخواند
همه انجمن در شگفتي بماند
ز بس خوبي و پوزش وآفرين
که پيدا بد از گفت خاقان چين
همه سرفرازان پرهيزکار
ستايش گرفتند برشهريار
که يزدان سپاس و بدويم پناه
که ننشست يک شاه بر پيشگاه
به پيروزي و فرو اورند شاه
بخوبي ونرمي و پيوند شاه
همه دشمنان پيش تو بنده اند
وگر کهتري راسرافگنده اند
همه بيم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
به فر شهنشاه شد نيک خواه
همي راه جويد به نزديک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد
تن آساني و راستي پرورد
چودانست خاقان که او تاو شاه
ندارد به پيوند او جست راه
نبايد بدين کار کردن درنگ
که کس را ز پيوند اونيست ننگ
ز چين تا بخارا سپاه ويند
همه مهتران نيک خواه ويند
چو بشنيد گفتار آن بخردان
بزرگان و بيداردل موبدان
ز بيگانه ايوان بپرداختند
فرستاده را پيش بنشاختند
شهنشاه بسيار بنواختشان
به نزديکي تخت بنشاختشان
پيام جهاندار بگزاردند
براسب سخن پاي بفشاردند
چو بشنيد شاه آن سخنهاي گرم
ز گردان چيني به آواز نرم
چنين داد پاسخ که خاقان چين
بزرگست و با دانش وآفرين
به فرزند پيوند جويد همي
رخ دوستي را بشويد همي
هرآنکس که دارد روانش خرد
به چشم خرد کارها بنگرد
بسازيم و اين راي فرخ نهيم
سخن هرچ گفتست پاسخ دهيم
چنان بايد اکنون که خاقان چين
دل ماکند شاد بر به گزين
کسي را فرستم که دارد خرد
شبستان او سر به سر بنگرد
يکي برگزيند که نامي ترست
به خاقان چين برگرامي ترست
ببيند که تا چون بود مادرش
بود از نژاد کيان گوهرش
چواين کرده باشد که کرديم ياد
سخن را به پيوستگي داد داد
فرستادگان خواندند آفرين
که از شاه شادست خاقان چين
که در پرده پوشيده رويان اوي
ز ديدار آنکس نپوشند روي
شهنشاه بشنيد ز ايشان سخن
برو تازه شد روزگار کهن
نويسنده نامه را پيش خواند
ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
گزينده سخنهاي فرخ نبشت
نخست آفرين کرد بر کردگار
جهاندار پيروز و پروردگار
به فرمان اويست گيتي به پاي
همويست بر نيک و بد رهنماي
کسي راکه خواهد کند ارجمند
ز پستي برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار
چو نيکي نخواهد بدو کردگار
بهرنيکي از وي شناسم سپاس
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
نبايد که جان باشد اندر تنم
اگر بيم و اميد از و برکنم
رسيد اين فرستاده به آفرين
ابا گرم گفتار خاقان چين
شنيدم ز پيوستگي هرچ گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپيوند تو
بويژه ز پوشيده فرزند تو
فرستادم اينک يکي هوشمند
که دارد خرد جان او را ببند
بيايد بگويد همه راز من
ز فرجام پيوند و آغاز من
هميشه تن و جانت پرشرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نويسنده چون خامه بيکار گشت
بياراست قرطاس واندر نوشت
همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهري بروبر ز مشک
برايشان يکي خلعت افگند شاه
کزان ماند اندر شگفتي سپاه
گزين کرد کسري خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد
ز ايرانيان نامور صد سوار
سخنگوي و شايسته و نامدار
چنين گفت کسري به مهران ستاد
که رو شاد و پيروز با مهر و داد
زبان وگمان بايدت چرب گوي
خرد رهنماي ودل آزر مجوي
شبستان او را نگه کن نخست
بد و نيک بايدکه داني درست
به آرايش چهره و فر و زيب
نبايد که گيرندت اندر فريب
پس پرده او بسي درخترست
که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نيايد به کار
اگر چند باشد پدر شهريار
نگر تا کدامست با شرم و داد
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبيره جهاندار فغفور چين
ز پشت سپهدار خاقان چين
اگر گوهرتن بود با نژاد
جهان زو شود شاد او نيز شاد
چوبشنيد مهران ستاد اين ز شاه
بسي آفرين کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گيتي فروز
به فرخنده فال و بخرداد روز
به خاقان چين آگهي شد که شاه
فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزديک خاقان چين
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
جهانجوي چون ديد بنواختش
يکي نامور جايگه ساختش
ازان کارخاقان پرانديشه گشت
به سوي شبستان خاتون گذشت
سخنهاي نوشين روان برگشاد
ز گنج وز لشکر بسي کرد ياد
بدو گفت کين شاه نوشين روان
جوانست و بيدار و دولت جوان
يکي دختري داد بايد بدوي
که ما را فزايد بدو آبروي
تو را در پس پرده يک دخترست
کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزويست از مهر اوي
که ديده نبردارم از چهر اوي
چهارست نيز از پرستندگان
پرستار و بيداردل بندگان
از ايشان يکي را سپارم بدوي
برآسايم از جنگ وز گفت و گوي
بدو گفت خاتون که با راي تو
نگيرد کس اندر جهان جاي تو
برين گونه يک شب بپيمود خواب
چنين تا برآمد ز کوه آفتاب
بيامد بدر گاه مهران ستاد
برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چين
ز پيمان بخنديد وز به گزين
کليد شبستان بدو داد و گفت
برو تا کرا بيني اندر نهفت
پرستار با او بيامد چهار
که خاقان بديشان بدي استوار
چومهران ستاد آن سخنها شنيد
بياورد با استواران کليد
درحجره بگشاد و اندر شدند
پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بيني بداد
ستاره نديدست و خورشيد و باد
شبستان بهشتي شد آراسته
پر از ماه و خورشيد و پرخواسته
پري چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زير گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
همان ياره وطوق وگوهرنداشت
يکي جامه کهنه بد بر برش
کلاهي زمشک ايزدي بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود
جز آرايش کردگارش نبود
يکي سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز ديدار او گاه نو
چومهران ستاد اندرو بنگريد
يکي را بديدار چون او نديد
بدانست بينادل راي راد
که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همي چشم اوي
بپوشيد وزان تازه شد خشم اوي
پرستنده را گفت نزديک شاه
فراوان بود ياره و تاج و گاه
من اين را که بي تاج و آرايشست
گزيدم که اين اندر افزايشست
به رنج از پي به گزين آمدم
نه از بهر ديباي چين آمدم
بدو گفت خاتون که اي مرد پير
نگويي همي يک سخن دلپذير
تو آن را با فر و زيبست و راي
دل فروز گشته رسيده به جاي
به بالاي سرو و برخ چون بهار
بداند پرستيدن شهريار
همي کودکي نارسيده به جاي
برو برگزيني نه اي پاکراي
چنين پاسخ آورد مهران ستاد
که خاقان اگر سر بپيچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخداي
بخواند مرا نيز ناپاک راي
من اين را پسندم که بي تخت عاج
ندارد ز بن ياره وطوق وتاج
اگر مهتران اين نبينند راي
چوفرمان بود باز گردم به جاي
نگه کرد خاقان به گفتار اوي
شگفت آمدش راي وکردار اوي
بدانست کان پير پاکيزه مغز
بزرگست و شاسيته کار نغز
خردمند بنشست با راي زن
بپالود زايوان شاه انجمن
چو پردخته شد جايگاه نشست
برفتند با زيج رومي بدست
ستاره شناسان و کندآوران
هرآنکس که بودند ز ايشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر
بجستند يک سر شمار سپهر
همي کرد موبد به اختر نگاه
زکردار خاقان و پيوند شاه
چنين گفت فرجام کاي شهريار
دلت را ببد هيچ رنجه مدار
که اين کار جز بر بهي نگذرد
ببد راي دشمن جهان نسپرد
چنينست راز سپهر بلند
همان گردش اختر سودمند
کزين دخت خاقان وز پشت شاه
بيايد يکي شاه زيباي گاه
برو شهرياران کنند آفرين
همان پرهنر سرفرازان چين
چو بشنيد خاقان دلش گشت خوش
بخنديد خاتون خورشيدفش
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پيش بنشاختند
بگفتند چيزي که بايست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
بپذرفت مهران ستاد از پدر
به نام شهنشاه پيروزگر
ميانجي بپذرفت خاقان به داد
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند
به شادي بر شهريار آمدند
وزان پس يکي گنج آراسته
بدو در ز هر گونه اي خواسته
ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج
همان مهر پيروزه و تخت عاج
يکي ديگر ازعود هندي به زر
برو بافته چند گونه گهر
ابا هر يکي افسري شاهوار
صد اسب و صد استر به زين و به بار
شتر بارکرده ز ديباي چين
بياراسته پشت اسبان به زين
چهل را ز ديباي زربفت گون
کشيده زبر جد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردني بار کرد
پرستنده سيصد پديدار کرد
همي بود تاهرکسي برنشست
برآيين چين با درفشي بدست
بفرمود خاقان پيروزبخت
که بنهند برکوهه پيل تخت
برو بافته شوشه سيم و زر
به شوشه درون چند گونه گهر
درفشي درفشان به ديباي چين
که پيدا نبودي ز ديبا زمين
به صد مردش از جاي برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
ز ديبا بياراست مهدي به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سيصد پرستار با ماهروي
برفتند شادان دل و راه جوي
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهي همي رفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل
برو برگذشتند شادان به دل
چوپردخته شد زان بيامد دبير
بياورد مشک و گلاب وحرير
يکي نامه بنوشت ار تنگ وار
پر آرايش و بوي و رنگ و نگار
نخستين ستود آفريننده را
جهاندار و بيدار و بيننده را
که هرچيز کو سازد اندر بوش
بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ايران مرا افسرست
نه پيوند او از پي دخترست
که تامن شنيدستم از بخردان
بزرگان و بيدار دل موبدان
ز فر و بزرگي و اورند شاه
بجستم همي راي و پيوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر
جهاندار چون او نبندد کمر
به مردي و پيروزي و دستگاه
به فر و بنيرو و تخت و کلاه
به رادي و دانش به راي وخرد
ورا دين يزدان همي پرورد
فرستادم اينک جهان بين خويش
سوي شاه کسري به آيين خويش
بفرموده ام تا بود بنده وار
چوشايد پس پرده شهريار
خردگيرد از فر و فرهنگ اوي
بياموزد آيين وآهنگ اوي
که بخت وخرد رهنمون تو باد
بزرگي ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چين
فرستاده را داد و کرد آفرين
يکي خلعت از بهر مهران ستاد
بياراست کان کس ندارد به ياد
که دادي کسي از مهان جهان
فرستاده را آشکار ونهان
همان نيز يارانش را هديه داد
ز دينار وز مشکشان کرد شاد
همي رفت با دختر وخواسته
سواران و پيلان آراسته
چنين تا لب رود جيحون کشيد
به مژگان همي از دلش خون کشيد
همي بود تا رود بگذاشتند
ز خشکي بران روي برداشتند
ز جيحون دلي پر زخون بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
جو آگاهي آمد ز مهران ستاد
همي هر کس آن مر ده را هديه داد
يکايک همي خواندند آفرين
ابرشاه ايران وسالار چين
دلي شاد با هديه و با نثار
همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذين به شهر و به راه
درم ريختند از بر تخت شاه
به آموي و راه بيابان مرو
زمين بود يک سر چو پر تذرو
چنين تا به بسطام وگرگان رسيد
تو گفتي زمين آسمان را نديد
زآيين که بستند بر شهر و دشت
براهي که لشکر همي برگذشت
وز ايران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چين شدند انجمن
ز بالا بر ايشان گهر ريختند
به پي زعفران و درم بيختند
برآميخته طشتهاي خلوق
جهان پرشد از ناله کوس و بوق
همه يال اسبان پر از مشک ومي
شکر با درم ريخته زير پي
ز بس ناله ناي و چنگ و رباب
نبد بر زمين جاي آرام وخواب
چوآمد بت اندر شبستان شاه
به مهد اندرون کرد کسري نگاه
يکي سرو دين از برش گرد ماه
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهي به کردار مشکين زره
ز گوهر کشيده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته
به افسون يک اندر دگر بافته
چو از غاليه برگل انگشتري
همه زير انگشتري مشتري
درو شاه نوشين روان خيره ماند
برو نام يزدان فراوان بخواند
سزاوار او جاي بگزيد شاه
بياراستند از پي ماه گاه
چو آگاهي آمد به خاقان چين
ز ايران و ز شاه ايران زمين
وزان شادماني به فرزند اوي
شدن شاد وخرم به پيوند اوي
بپردخت سغد وسمرقند وچاج
به قجغار باشي فرستاد تاج
ازين شهرها چون برفت آن سپاه
همي مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشين روان
بخفتند بردشت پير و جوان
يکايک همي خواندند آفرين
ز هر جاي برشهريار زمين
همه دست برداشته به آسمان
که اي کردگارمکان و زمان
تواين داد برشاه کسري بدار
بگردان ز جانش بد روزگار
که از فر و اورند او در جهان
بدي دور گشت آشکار و نهان
به نخجير چون او به گرگان رسيد
گشاده کسي روي خاقان نديد
بشد خواب وخورد از سواران چين
سواري نبرداشت از اسب زين
پراگنده شد ترک سيصد هزار
به جايي نبد کوشش کارزار
کماني نبايست کردن به زه
نه که بد از ايدر نه چيني نه مه
بدين سان بود فر و برز کيان
به نخچير آهنگ شير ژيان
که نام وي و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن
از آموي تا شهر چاچ و ختن