داستان بوزرجمهر- قسمت اول

نگر خواب را بيهده نشمري
يکي بهره داني ز پيغمبري
به ويژه که شاه جهان بيندش
روان درخشنده بگزيندش
ستاره زند راي با چرخ و ماه
سخنها پراگنده کرده به راه
روانهاي روشن ببيند به خواب
همه بودنيها چوآتش برآب
شبي خفته بد شاه نوشين روان
خردمند و بيدار و دولت جوان
چنان ديد درخواب کز پيش تخت
برستي يکي خسرواني درخت
شهنشاه را دل بياراستي
مي و رود و رامشگران خواستي
بر او بران گاه آرام و ناز
نشستي يکي تيزدندان گراز
چو بنشست مي خوردن آراستي
وزان جام نوشين روان خواستي
چوخورشيد برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
نشست از بر تخت کسري دژم
ازان ديده گشته دلش پر ز غم
گزارنده خواب را خواندند
ردان را ابر گاه بنشاندند
بگفت آن کجا ديد در خواب شاه
بدان موبدان نماينده راه
گزارنده خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هيچ ياد
به ناداني آنکس که خستو شود
ز فام نکوهنده يک سو شود
ز داننده چون شاه پاسخ نيافت
پرانديشه دل را سوي چاره تافت
فرستاد بر هر سويي مهتري
که تا باز جويد ز هر کشوري
يکي بدره با هر يکي يار کرد
به برگشتن اميد بسيار کرد
به هر بدره اي بد درم ده هزار
بدان تاکند در جهان خواستار
گزارنده خواب دانا کسي
به هر دانشي راه جسته بسي
که بگزارد اين خواب شاه جهان
نهفته بر آرد ز بند نهان
يکي بدره آگنده او را دهند
سپاسي به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدي کاردان
سواري هشيوار بسيار دان
يکي از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسري بيامد به مرو
بيامد همه گرد مرو او بجست
يکي موبدي ديد بازند و است
همي کودکان را بياموخت زند
به تندي و خشم و ببانگ بلند
يکي کودکي مهتر ايدر برش
پژوهنده زند وا ستا سرش
همي خواندنديش بوزرجمهر
نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپيچيد موبد ز راه
بيامد بپرسيد زو خواب شاه
نويسنده گفت اين نه کارمنست
زهر دانشي زند يارمنست
ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر
بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت اين شکارمنست
گزاريدن خواب کارمنست
يکي بانگ برزد برو مرد است
که تو دفتر خويش کردي درست
فرستاده گفت اي خردمند مرد
مگر داند او گرد دانا مگرد
غمي شد ز بوزرجمهر اوستاد
بگوي آنچ داري بدو گفت ياد
نگويم من اين گفت جز پيش شاه
بدانگه که بنشاندم پيش گاه
بدادش فرستاده اسب و درم
دگر هرچ بايستش از بيش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زير گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گويان ز شاه
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسيدند جايي کجا آب بود
چو هنگامه خوردن و خواب بود
به زير درختي فرود آمدند
چوچيزي بخوردند و دم بر زدند
بخفت اندران سايه بوزرجمهر
يکي چادر اندرکشيده به چهر
هنوز اين گرانمايه بيدار بود
که با او به راه اندرون يار بود
نگه کرد و پيسه يکي مار ديد
که آن چادر از خفته اندر کشيد
ز سر تا به پايش ببوييد سخت
شد ازپيش اونرم سوي درخت
چو مار سيه بر سر دار شد
سر کودک از خواب بيدار شد
چو آن اژدها شورش او شنيد
بران شاخ باريک شد ناپديد
فرستاده اندر شگفتي بماند
فراوان برو نام يزدان بخواند
به دل گفت کين کودک هوشمند
بجايي رسد در بزرگي بلند
وزان بيشه پويان به راه آمدند
خرامان به نزديک شاه آمدند
فرستاده از پيش کودک برفت
برتخت کسري خراميد تفت
بدو گفت کاي شاه نوشين روان
تويي خفته بيدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگيان کودکي يافتم
بياوردم و تيز بشتافتم
بگفت آن سخن کزلب او شنيد
ز مار سياه آن شگفتي که ديد
جهاندار کسري ورا پيش خواند
وزان خواب چندي سخنها براند
چوبشنيد دانا ز نوشين روان
سرش پرسخن گشت و گويا زبان
چنين داد پاسخ که در خان تو
ميان بتان شبستان تو
يکي مرد برناست کز خويشتن
به آرايش جامه کردست زن
ز بيگانه پردخته کن جايگاه
برين راي ما تا نيابند راه
بفرماي تا پيش تو بگذرند
پي خويشتن بر زمين بسپرند
بپرسيم زان ناسزاي دلير
که چون اندر آمد به بالين شير
ز بيگانه ايوانش پردخت کرد
درکاخ شاهنشهي سخت کرد
بتان شبستان آن شهريار
برفتند پر بوي و رنگ و نگار
سمن بوي خوبان با ناز و شرم
همه پيش کسري برفتند نرم
نديدند ازين سان کسي در ميان
برآشفت کسري چو شير ژيان
گزارنده گفت اين نه اندر خورست
غلامي ميان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنيد
رخ از چادر شرم بيرون کنيد
دگر باره بر پيش بگذاشتند
همه خواب را خيره پنداشتند
غلامي پديد آمد اندر ميان
به بالاي سرو و بچهر کيان
تنش لرز لرزان به کردار بيد
دل از جان شيرين شده نا اميد
کنيزک بدان حجره هفتاد بود
که هر يک به تن سرو آزاد بود
يکي دختري مهتر چاج بود
به بالاي سرو و ببر عاج بود
غلامي سمن پيکر و مشک بوي
به خان پدر مهربان بد بدوي
بسان يکي بنده در پيش اوي
به هر جا که رفتي بدي خويش اوي
بپرسيد ز و گفت کين مرد کيست
کسي کو چنين بنده پرورد کيست
چنين برگزيدي دلير و جوان
ميان شبستان نوشين روان
چنين گفت زن کين ز من کهترست
جوانست و با من ز يک مادرست
چنين جامه پوشيد کز شرم شاه
نيارست کردن به رويش نگاه
برادر گر از تو بپوشيد روي
ز شرم توبود آن بهانه مجوي
چو بشنيد اين گفته نوشين روان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
برآشفت زان پس به دژخيم گفت
که اين هر دو در خاک بايد نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشين روان
برآويختشان در شبستان شاه
نگونسار پرخون و تن پرگناه
گزارنده خواب را بدره داد
ز اسب وز پوشيدني بهره داد
فرومانده از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازه ها برگرفت
نوشتند نامش به ديوان شاه
بر موبدان نماينده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روي بنمود گردان سپهر
همي روز روزش فزون بود بخت
بدو شادمان بد دل شاه سخت
دل شاه کسري پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
بدرگاه بر موبدان داشتي
ز هر دانشي بخردان داشتي
هميشه سخن گوي هفتاد مرد
به درگاه بودي بخواب و بخورد
هرانگه که پردخته گشتي ز کار
ز داد و دهش وز مي و ميگسار
زهر موبدي نوسخن خواستي
دلش را بدانش بياراستي
بدانگاه نو بود بوزرجمهر
سراينده وزيرک وخوب چهر
چنان بدکزان موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همي دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فيلسوفان سرش برگذشت
چنان بد که بنشست روزي بخوان
بفرمود کاين موبدان را بخوان
که باشند دانا و دانش پذير
سراينده و باهش و ياد گير
برفتند بيداردل موبدان
زهر دانشي راز جسته ردان
چو نان خورده شد جام مي خواستند
به مي جان روشن بياراستند
بدانندگان شاه بيدار گفت
که دانش گشاده کنيد از نهفت
هران کس که دارد به دل دانشي
بگويد مرا زو بود رامشي
ازيشان هران کس که دانا بدند
بگفتن دلير و توانا بدند
زبان برگشادند برشهريار
کجا بود داننده را خواستار
چو بوزرجمهر آن سخنها شنيد
بدانش نگه کردن شاه ديد
يکي آفرين کرد و بر پاي خاست
چنين گفت کاي داور داد و راست
زمين بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روي و بخت تو باد
گر اي دون که فرمان دهي بنده را
که بگشايد از بند گوينده را
بگويم و گر چند بي مايه ام
بدانش در از کمترين پايه ام
نکوهش نباشد که دانا زبان
گشاده کند نزد نوشين روان
نگه کرد کسري بداننده گفت
که دانش چرا بايد اندر نهفت
چوان برزبان پادشاهي نمود
ز گفتار او روشنايي فزود
بدو گفت روشن روان آنکسي
که کوتاه گويد به معني بسي
کسي را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دير ياب
چو گفتار بيهوده بسيار گشت
سخن گوي در مردمي خوارگشت
هنرجوي و تيمار بيشي مخور
که گيتي سپنجست و ما بر گذر
همه روشنيهاي تو راستيست
ز تاري وکژي ببايد گريست
دل هرکسي بنده آرزوست
وزو هر يکي را دگرگونه خوست
سر راستي دانش ايزدست
چو دانستيش زو نترسي بدست
خردمند ودانا و روشن روان
تنش زين جهانست وجان زان جهان
هران کس که در کار پيشي کند
همه راي وآهنگ بيشي کند
بنايافت رنجه مکن خويشتن
که تيمارجان باشد و رنج تن
ز نيرو بود مرد را راستي
ز سستي دروغ آيد وکاستي
ز دانش چوجان تو را مايه نيست
به از خامشي هيچ پيرايه نيست
چو بردانش خويش مهرآوري
خرد را ز تو بگسلد داوري
توانگر بود هر کرا آز نيست
خنک بنده کش آز انباز نيست
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردي که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
بدو آز و تيمار او سود گشت
بآموختن گر فروتر شوي
سخن را ز دانندگان بشنوي
به گفتار گرخيره شد راي مرد
نگردد کسي خيره همتاي مرد
هران کس که دانش فرامش کند
زبان را به گفتار خامش کند
چوداري بدست اندرون خواسته
زر و سيم و اسبان آراسته
هزينه چنان کن که بايدت کرد
نشايد گشاد و نبايد فشرد
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت
چو داد تن خويشتن داد مرد
چنان دان که پيروز شد در نبرد
مگو آن سخن کاندرو سود نيست
کزان آتشت بهره جز دود نيست
مينديش ازان کان نشايد بدن
نداند کس آهن به آب آژدن
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ و توانا بود
هر آنکس که او کرده کردگار
بداند گذشت از بد روزگار
پرستيدن داور افزون کند
ز دل کاوش ديو بيرون کند
بپرهيزد از هرچ ناکردنيست
نيازارد آن را که نازردنيست
به يزدان گراييم فرجام کار
که روزي ده اويست و پروردگار
ازان خوب گفتار بوزرجمهر
حکيمان همه تازه کردند چهر
يکي انجمن ماند اندر شگفت
که مرد جوان آن بزرگي گرفت
جهاندار کسري درو خيره ماند
سرافراز روزي دهان را بخواند
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند
ميان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشيد تابنده شد بر سپهر
ز پيش شهنشاه برخاستند
برو آفريني نو آراستند
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت
که مغز ودلش باخرد بود جفت
زبان تيز بگشاد مرد جوان
که پاکيزه دل بود و روشن روان
چنين گفت کز خسرو دادگر
نپيچيد بايد به انديشه سر
کجا چون شبانست ما گوسفند
و گر ما زمين او سپهر بلند
نشايد گذشتن ز پيمان اوي
نه پيچيدن از راي و فرمان اوي
بشاديش بايد که باشيم شاد
چو داد زمانه بخواهيم داد
هنرهاش گسترده اندر جهان
همه راز او داشتن در نهان
مشو با گراميش کردن دلير
کز آتش بترسد دل نره شير
اگر کوه فرمانش دارد سبک
دلش خيره خوانيم و مغزش تنک
همه بد ز شاهست و نيکي زشاه
کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه
سرتاجور فر يزدان بود
خردمند ازو شاد وخندان بود
ازآهرمنست آن کزو شاد نيست
دل و مغزش از دانش آباد نيست
شنيدند گفتار مرد جوان
فروبست فرتوت را زو زبان
پراگنده گشتند زان انجمن
پر از آفرين روز و شبشان دهن
دگر هفته روشن دل شهريار
همي بود داننده را خواستار
دل از کار گيتي به يکسو کشيد
کجا خواست گفتار دانا شنيد
کسي کو سرافراز درگاه بود
به دانندگي در خور شاه بود
برفتند گويندگان سخن
جوان و جهانديده مرد کهن
سرافراز بوزرجمهرجوان
بشد باحکيمان روشن روان
حکيمان داننده و هوشمند
رسيدند نزديک تخت بلند
نهادند رخ سوي بوزرجمهر
که کسري همي زو برافروخت چهر
ازيشان يکي بود فرزانه تر
بپرسيد ازو از قضا و قدر
که انجام و فرجام چونين سخن
چه گونه است و اين برچه آيد ببن
چنين داد پاسخ که جوينده مرد
دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزي برو تارو تنگ
بجوي اندرون آب او با درنگ
يکي بي هنر خفته بر تخت بخت
همي گل فشاند برو بر درخت
چنينست رسم قضا و قدر
ز بخشش نيابي به کوشش گذر
جهاندار دانا و پروردگار
چنين آفريد اختر روزگار
دگرگفت کان چيز کافزون ترست
کدامست و بيشي که را در خورست
چنين گفت کان کس که داننده تر
به نيکي کرا دانش آيد ببر
دگرگفت کز ما چه نيکوترست
ز گيتي کرانيکويي درخورست
چنين داد پاسخ که آهستگي
کريمي وخوبي وشايستگي
فزونتر بکردن سرخويش پست
ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجويد بگرد جهان
خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کاندر خردمند مرد
هنرچيست هنگام ننگ و نبرد
چنين گفت کان کس که آهوي خويش
ببيند بگرداند آيين وکيش
بپرسيد ديگر که در زيستن
چه سازي که کمتر بود رنج تن
چنين داد پاسخ که گر با خرد
دلش بردبارست رامش برد
بداد وستد در کند راستي
ببندد در کژي و کاستي
ببخشد گنه چون شود کامکار
نباشد سرش تيز و نا بردبار
بپرسيد ديگر که از انجمن
نگهبان کدامست برخويشتن
چنين گفت کان کو پس آرزوي
نرفت از کريمي وز نيک خوي
دگر کو بسستي نشد پيش کار
چو ديد او فزوني بدروزگار
دگرگفت کزبخشش نيک خوي
کدامست نيکوتر از هر دو سوي
کجا در دو گيتيش بارآورد
بسالي دو بارش بهارآورد
چنين گفت کان کس که با خواسته
ببخشش کند جانش آراسته
وگر بر ستاننده آرد سپاس
ز بخشنده بازارگاني شناس
دگر گفت کز مرد پيرايه چيست
وزان نيکوييها گرانمايه چيست
چنين داد پاسخ که بخشنده مرد
کجا نيکويي با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند
چو باليد هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسايي به مشک
نبويد نرويد گل از خار خشک
سخن پرسي از گنگ گر مرد کر
به بار آيد وراي نايد ببر
يکي گفت کاندر سراي سپنج
نباشد خردمند بي درد و رنج
چه سازيم تا نام نيک آوريم
درآغاز فرجام نيک آوريم
بدو گفت شو دور باش از گناه
جهان را همه چون تن خويش خواه
هران چيزکانت نيايد پسند
تن دوست و دشمن دران برمبند
دگرگفت کوشش ز اندازه بيش
چن گويي کزين دوکدامست پيش
چنين داد پاسخ که اندر خرد
جز انديشه چيزي نه اندر خورد
بکوشي چو در پيش کار آيدت
چوخواهي که رنجي به بار آيدت
سزاي ستايش دگر گفت کيست
اگر برنکوهيده بايد گريست
چنين گفت کان کو به يزدان پاک
فزون دارد اميد و هم بيم و باک
دگر گفت کاي مرد روشن خرد
ز گردون چه بر سر همي بگذرد
کدامست خوشتر مرا روزگار
ازين برشده چرخ ناپايدار
سخن گوي پاسخ چنين داد باز
که هرکس که گشت ايمن و بي نياز
به خوبي زمانه ورا داد داد
سزد گر نگيري جز از داد ياد
بپرسيد ديگر که دانش کدام
به گيتي که باشيم زو شادکام
چنين گفت کان کو بود بردبار
به نزديک اومرد بي شرم خوار
دگر گفت کان کو نجويد گزند
ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چيست اي هوشمند
که آيد خردمند را آن پسند
چنين گفت کان کو بود پر خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندي سپارد به خاک
نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز ناديدنيها اميد
چنان بگسلد دل چو از باد بيد
دگر گفت بد چيست بر پادشاي
کزو تيره گردد دل پارساي
چنين داد پاسخ که بر شهريار
خردمند گويد که آهو چهار
يکي آنک ترسد ز دشمن به جنگ
و ديگر که دارد دل از بخش تنگ
دگر آنک راي خردمند مرد
به يک سو نهد روز ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش پرشتاب
نجويد به کار اندر آرام و خواب
بپرسيد ديگر که بي عيب کيست
نکوهيدن آزادگان را بچيست
چنين گفت کين رابه بخشيم راست
که جان وخرد درسخن پادشاست
گرانمايگان را فسون ودروغ
به کژي و بيداد جستن فروغ
ميانه بود مرد کنداوري
نکوهشگر و سر پر از داوري
منش پستي وکام برپادشا
به بيهوده خستن دل پارسا
زبان راندن و ديده بي آب شرم
گزيدن خروش اندر آواز نرم
خردمند مردم که دارد روا
خرد دور کردن ز بهر هوا
بپرسيد ديگر يکي هوشمند
که اندرجهان چيست آن بي گزند
چنين داد پاسخ او کز نخست
درپاک يزدان بدانست وجست
کزويت سپاس و بدويت پناه
خداوند روز و شب و هور و ماه
دل خويش راآشکار و نهان
سپردن به فرمان شاه جهان
تن خويشتن پروريدن به ناز
برو سخت بستن در رنج وآز
نگه داشتن مردم خويش را
گسستن تن از رنج درويش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
که گيتي بنادان نشايد سپرد
چوفرمان پذيرنده باشد پسر
نوازنده بايد که باشد پدر
بپرسيد ديگر که فرزند راست
به نزد پدر جايگاهش کجاست
چنين داد پاسخ که نزد پدر
گرامي چوجانست فرخ پسر
پس ازمرگ نامش بماند به جاي
ازيرا پسرخواندش رهنماي
بپرسيد ديگر که ازخواسته
که داني که دارد دل آراسته
چنين داد پاسخ که مردم به چيز
گراميست وز چيز خوارست نيز
نخست آنکه يابي بدو آرزوي
ز هستيش پيدا کني نيک خوي
وگر چون ببايد نياري به کار
همان سنگ وهم گوهر شاهوار
دگر گفت با تاج و نام بلند
کرا خواني از خسروان سودمند
چنين داد پاسخ کزان شهريار
که ايمن بود مرد پرهيزکار
وز آواز او بدهراسان بود
زمين زير تختش تن آسان بود
دگر گفت مردم توانگر بچيست
به گيتي پر از رنج و درويش کيست
چنين گفت آنکس که هستش بسند
ببخش خداوند چرخ بلند
کسي را کجا بخت انباز نيست
بدي در جهان بتر از آز نيست
ازو نامداران فروماندند
همه همزبان آفرين خواندند
چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه
نشست از بر تخت پيروز شاه
بخواند آنکسي راکه دانا بدند
به گفتار ودانش توانا بدند
بگفتند هرگونه اي هرکسي
همانا پسندش نيامد بسي
چنين گفت کسري به بوزرجمهر
که از چادر شرم بگشاي چهر
سخن گوي دانا زبان برگشاد
ز هرگونه دانش همي کرد ياد
نخست آفرين کرد بر شهريار
که پيروز بادا سر تاجدار
دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپيچد ز راه گزند
چو بايد که دانش بيفزايدت
سخن يافتن را خرد بايدت
در نام جستن دليري بود
زمانه ز بد دل به سيري بود
وگر تخت جويي هنر بايدت
چوسبزي بود شاخ و بر بايدت
چوپرسند پرسندگان از هنر
نشايد که پاسخ دهيم ازگهر
گهر بي هنر ناپسندست وخوار
برين داستان زد يکي هوشيار
که گر گل نبويد به رنگش مجوي
کز آتش برويد مگر آب جوي
توانگر به بخشش بود شهريار
به گنج نهفته نه اي پايدار
به گفتار خوب ار هنر خواستي
به کردار پيدا کند راستي
فروتر بود هرک دارد خرد
سپهرش همي درخرد پرورد
چنين هم بود مردم شاد دل
ز کژيش خون گردد آزاد دل
خرد درجهان چون درخت وفاست
وزو بار جستن دل پادشاست
چوخرسند باشي تن آسان شوي
چو آز آوري زو هراسان شوي
مکن نيک مردي به جان کسي
که پاداش نيکي نيابي بسي
گشاده دلانرا بود بخت يار
انوشه کسي کو بود بردبار
هران کس که جويد همي برتري
هنرها ببايد بدين داوري
يکي راي وفرهنگ بايد نخست
دوم آزمايش ببايد درست
سيوم يار بايد بهنگام کار
ز نيک وز بد برگرفتن شمار
چهارم که ماني بجا کام را
ببيني ز آغاز فرجام را
به پنجم اگر زورمندي بود
به تن کوشش آري بلندي بود
وزين هر دري جفت گردد سخن
هنرخيره بي آزمايش مکن
ازان پس چو يارت بود نيکساز
بروبر به هنگامت آيد نياز
چو کوشش نباشد تن زورمند
نيارد سر آرزوها ببند
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نوميد گشت
خوي مرد دانا بگوييم پنج
کزان عادت او خود نباشد به رنج
چونادان عادت کند هفت چيز
ز وان هفت چيز به رنج ست نيز
نخست آنک هرکس که دارد خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
نه شادان کند دل بنايافته
نه گر بگذرد زو شود تافته
چو از رنج وز بد تن آسان شود
ز نابودنيها هراسان شود
چو سختيش پيش آيد از هر شمار
شود پيش و سستي نيارد به کار
ز نادان که گفتيم هفتست راه
يکي آنک خشم آورد بي گناه
گشاده کند گنج بر ناسزاي
نه زو مزد يابد بهر دو سراي
سه ديگر به يزدان بود ناسپاس
تن خويش را در نهان ناشناس
چهارم که با هر کسي راز خويش
بگويد برافرازد آواز خويش
به پنجم به گفتار ناسودمند
تن خويش دارد بدرد و گزند
ششم گردد ايمن ز نا استوار
همي پرنيان جويد از خار بار
به هفتم که بستيهد اندر دروغ
به بي شرمي اندر بجويد فروغ
چنان دان تواي شهريار بلند
که از وي نبيند کسي جز گزند
چو بر انجمن مرد خامش بود
ازان خامشي دل به رامش بود
سپردن به داناي داننده گوش
به تن توشه يابد به دل راي وهوش